به یاد آوردنش چندان سخت نیست .  به یاد اوردن روزهایی نه چندان دور که دور نیست اما دور می نماید . روزهایی که هنوز  برای تبدیل شدن به برگی از دفتر خاطرات جوانند اما گذر گذر روزها و شبها آنچنان سخت بود  که در اوج جوانی گرد سپید پیری بر  رویشان پاشید .

به یاد می اوردم روزهایی را که می دویدم بی آنکه نگران مقصد باشم . می خوابیدم بی آنکه دغدغه ام کابوس باشد . می خندیدم بی آنکه از نگاه متعجب اطرافیان خجل شوم و می گریستم بی انکه نیازی به توضیح داشته باشم .

هنوز  طعم شیرین ان روزها را هرزچندگاهی مزه مزه می کنم . هنوز طعم دارد . خوشحالم که بی مزه نشده اند . کودکی  واژه ای که خاطره شد بی انکه من در پیوستنش به تاریخ زندگیم نقشی داشته باشم .   دلم برای لحظه لحظات آن تنگ شده است . برای ان هنگام که نگران ابراز احساسات نبودم . هر بار  دلم می خواست خودم را در آغوش پدر رها می کردم و بی بهانه شاد می شدم . برای روزهایی که در رختخواب می ماندم تا مادر با نوازش های بیکرانش بیدارم کند . برای صبح هایی که شاد کیف مدرسه را بر دوش می انداختم و با استنشاق اولین باد پاییزی سرمست از بودن کلاس محبت را تجربه می کردم .

دور شده ام . آنقدر دور که حتی یک سال پیش برایم خاطره شده است . کاش  زمان حداقل خاطراتم را  نرباید . وای که زمان چه بی رحم است .