اعتماد ملی هم به خاطره ها پیوست

عمر تمامی خاطره های خوب و بد زندگیم کوتاه شده است.آنقدر کوتاه که گاه به سختی جزئیاتش را به یاد می آورم.خاطراتی که تا دیروز شیرین شیرین بودند اندک اندک جامه تجربه هایی تلخ را به خود می گیرند.ادم هایی که تا دیروز بازیگران خلق این همه زیبایی بودند به سرعت جامه عابرانی را بر تن می کنند که حتی توان نگاه کردنشان را هم ندارم.نمی دانم چرا هر بار دلگیر می شوم از انها که دوست می خواندمشان، دیگر توان زل زدن در چشمهایشان را هم از دست می دهم.انگار من خجالت می کشم به جای دوستان قدیمی.یا می هراسم از چشم در چشم دوستانی شدن که حال نام دشمن هم زیادشان است.

اعتماد ملی هم خاطره شد. نه از جنس خاطره های یاس نو،وقایع اتفاقیه،اقبال،شرق یا حتی آفتاب.از جنس خاطره هایی که تماما تلخی شد.تماما نامردی.تماما سکوت.تماما چشمهای ورم کرده از این همه دورویی.اعتماد ملی خاطره مهران قاسمی بود.خاطره مردی که به جرات و بی اندک جانبداری می گویم نجیب ترین دبیر سرویسی بود که در عمرم دیده بودم.خوب به یاد دارم روزهایی را که مهرانم با نجابتی که فقط و فقط مخصوص خودش بود خودکارش را میان انگشتانش می فشرد و دندانها رابر هم تا مطالب دیگران را تصحیح کند.دهان به شکایت در جمع نمی گشود که عجیب مرد بود.در خفا می نالید و گلایه می کرد از باندبازی هایی که فقط مختص اعتماد ملی نبود و بیماری جامعه امروز ماست.

مهران که رفت همکارانم در اعتماد ملی ظرف چند دقیقه خود را بر بالینش رساندند.چه اشک ها که ریخته شد در سوگ مردی که همگان را دوست داشت و بی نقص بود در دوستی.اگر نبودند همکارانم و دوستانم می دانم که می شکستم سخت و یارای برخواستنم نبود.از فروغ و حجت تا جواد دلیری و ازاده از بنفشه و آرش تا گیسو و سیدابادی از هیوا یوسفی که نمی دانستم اینقدر به حضور مهران عادت کرده است تا سرگه بارسقیان که نور دیده های مهران بود.از علی دهقان تا پیمان خدادوست که چه شب ها همراه خاطره های مشترک من و مهران شد.از میترا تا سعیده و ساناز و زهره.از محمد جواد حق شناس که مهران را عجیب دوست داشت تا کسری نوری که از نخستین لحظه رفتن مهران از مشورت هایش بی نصیبم نگذاشت.از دوستان فنی که صفحات ویژه نامه مهران قاسمی را بستند و می دانم که چون باران بر نبودنش گریستند.از سهام الدین بورقانی که دوست نداشتم به این زودی ها غم نداشتن او را که دوست می داشت چون من تجربه کند تا صدرا و احسان عابدی.از فهیمه خضر حیدری که هنوز از معدود کسانی است که زنگ می زند و با همان شیطنت نهفته در صدایش می گوید:سلام سارا جونم.از موسوی بجنوردی که مهران همواره مصاحبتش را دوست داشت تا حسین کروبی که برای مهرانم سنگ تمام گذاشت.

قریب به هشت ماه از پرواز مهرانم گذشته است.شش ماهی می شود که ترک ساختمان اعتماد ملی را به یک دلیل بر زبان رانده شده و یک هزار دلیل ناگفته ترجیح داده ام.سه شنبه اما ترجیح دادم دیگر به نوشتن در این روزنامه هم پایان دهم.

صفحه جهان اعتماد ملی دیگر برای مهرانم نیست.نه صدای خودنویسش را بر تن این دو صفجه می شنوم و نه نگاهش را حاکم می دانم.حالا دیگر حس نمی کنم فرزند مهران را جا گذاشته ام.حس نمی کنم خیانت در امانت کردم.حس نمی کنم شانه خالی کردم.حالا منطقی تر شده ام.قرارمان با مهران این بود که تا پایان سال ۸۶ بیشتر در اعتماد ملی نمانیم.مهران می گفت حس جلبک بودن به من دست داده است.می گفت اسیر میز و دم و دستگاهی شده ام که دست و پایم را بسته است.حالا من هم همین حس را دارم.همین میز چه مردها را نامرد کرد.

شاید به واسطه همین خوبی های همکارانم در اعتماد ملی بود که ترجیح دادم ناگفته های فراوانی را ننویسم.ننویسم نامردی هایی را که به چشم دیدم.ننویسم که این بار هم به صدق حس مهران ایمان اوردم.یادم هست روزی که قرار بود مهمانی دوستانه ای در منزل ترتیب دهم و همه همکاران خانم را دعوت کنم،چهره مهران با شنیدن نام یک نفر در هم رفت.به آرامی گفت این یکی را حذف کن.تعجب کردم.هیچ گاه نشده بود مهران بر خلاف اراده ام دوستی را از گردونه دوستانم بی منطق حذف کند.پرسیدم: چرا؟گفت:حس خوبی ندارم.قابل اطمینان نیست.من پافشاری کردم.مهران هم پذیرفت.چند هفته ای از پروازش نگذشته بود که حادثه ای پیشوند دوست را از کنار نام آن خانم حذف کرد.آن روز به یاد بی اطمینانی مهران افتادم.

سه شنبه اما باز زنجیره حوادثی که تلاش می کردم از کنارش بگذرم مرا به یاد مهران انداخت.نمی خواهم و نمی توانم بیش از این بر زبان بیاورم همه نیرنگی را که به چشم دیدم.جملات همچون پتکی بر سرم کوبیده شد.باورش برایم سخت بود.ان همه اطمینان جای خودش را به زخمی داد که ظرف چند دقیقه سرباز کرد و عمیق شد.

دوستی گفت:نامردند.من گفتم:تجربه شد.چه تجربه سنگینی اما.تا چهل و هشت ساعت در سکوت تکرارش کردم.تکرار کردم که یادم بماند مهران نه تنها در طول زندگیش نردبان بالا رفتن دوستانی بود که من به زور دوست می خواندمشان با پروازش هم پلکان به اصطلاح ترقی انهایی شد که حرمت زنده ها را نگاه نمی دارند چه برسد به دبیر سرویس از دنیا رفته.

پی نوشت:از دوستانی که حتی با غیبت فیزیکی من هم در اعتماد ملی هرزچندگاهی با یک اس ام اس یا تماسی صادقانه همراهیم کردند در طی این مسیر سخت ممنونم.از رعنا زوره.فهیمه خضر حیدری.میترا خلعتبری.مریم میرزایی.سهام بورقانی.ازاده محمد حسین و پیمان خدادوست که هر بار به یاد مهران افتادند برایم از او گفتند.از محمد جواد حق شناس که بود و نبود مهران از مهربانیش نسبت به من نکاست.

پی نوشت:چه کسی گفت قرار است همه خاطره ها شیرین باشد و همه دوستان تا ابد مرد؟ 

درک نمی کنم

دو دسته را درک نمی کنم:

۱.مردانی که بی عشق زندگی می کنند و به جای توسل به راهکاری منطقی رابطه های حاشیه ای خلق می کنند.

۲.زنانی که مردان بی مهرشده را کنار خود تحمل می کنند و فراتر از این برای نگاه داشتنش به مهریه ای تمسک می جویند که تنها نام مهر را یدک می کشد.

پی نوشت:به این دو دسته باید زنانی را هم اضافه کرد که از زندگی مشترک سیر شده اند اما منتظرند تا آقا اذن جدایی دهد.ما ایرانی ها عادت کرده ایم در طول زندگی مشترک تنها یک باز از هم بپرسیم:با من زندگی می کنی؟غافل از اینکه روزی صد بار باید پرسید تا عشق لباس عادت نپوشد و محبت جامه تکلف به تن نگیرد.ادامه حرکت در مسیر زندگی مشترکی که دیگر تنها به اسم مشترک است نه اخلاق گری است که نهایت بی اخلاقی ست.او که دیگر عاشق نیست بیش از انکه به خود و احساسش خیانت کند به اویی خیانت می کند که گمان می کند هنوز در بر همان پاشنه محبت می چرخد.

به امید بازگردیم

زمانی که کودکی می خندد،باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای در می آورد،گمان می برد که خستگی سراسر جهان را از پای در آورده است.

چرا ناامیدان دوست دارند که ناامیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟

چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی ازلی-ابدی قلمداد کنند؟

چرا پوچ گرایان خود را برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم،پاره پاره می کنند؟

من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه ای از این سفر دشوار،گرفتار ناامیدی نباید شد.من می گویم:به امید بازگردیم،قبل از انکه ناامیدی،نابودمان کند.

پی نوشت:از متن کتاب "یک عاشقانه ارام"نادر ابراهیمی.

بی دلیل!

۱.آن روز که همه دنبال چشمهای زیبا هستند تو به دنبال نگاه زیبا باش.

۲.کوچکترین محبت ها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمی شود.

۳.دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از لبهائی هستند که دعا می کنند.

 

در خنده های "نیکی" در چشمهای "هستی"

در باورم نگنجيد

يك لحظه بي تو بودن

از هر دري كه رفتم

ره داشت به با تو بودن

در چشمهاي "هستي"

در خنده هاي "نيكي"

يادي نموده منزل

با نام پاك مهران

پی نوشت:نیکی و هستی نام برادرزاده های مهران است.دوقلوهای نازنینی که چهار ماه بیش نداشتند که عمو پرواز کرد.هنوز هم برق نگاه مهران در آن شبی که هستی را در آغوش کشید و نیکی را روی پاهایش خواباند،از یادم نرفته است.دلتنگی خدا برای مهربان بنده اش مجال نداد مهران به هستی و نیکی بگوید که دوستشان دارد.حالا نیکی می خندد درست مثل عمو بی بهانه و هستی همان نگاه جدی مهران را دارد و صورت گرد و دوست داشتنی را.امروز هوس کردم به هستی و نیکی بگویم که مهربانترین عموی دنیا را از دست دادید.عمویی که ارزویی داشت برایتان و حالا من می خواهم آن آروز را جامه عمل بپوشانم.

همه انچه که از تو ماند

 همه انچه كه از تو باقي ماند

قاب عكسي ست بر روي ديوار

شمعي مقابلش

دستنوشته اي آبي رنگ

خودنويسي نارنجي

و

حسرت صداي كودكي

كه كاش بود و مي‌خنديد

مانند تو

-------------------      

همه انچه كه از تو باقي ماند

خاطره اي ست بي نهايت

سنگي ست مشكي

كه فرياد مي كشد

"ادمي بيش از زندگيست"

--------------------

همه انچه كه از تو باقي ماند

مهرباني ست ابدي

نگاهي منتظر

كه در سكوت مي‌گويد:

دوستت دارم .