یاد آشنا(فریدون مشیری)

تو ای دلبر که پرسی حال ما را،

که می گويد که ياد آشنا کن؟

مرا در مانده حسرت چه خواهی؟

که می گويد که دردم را دوا کن؟

 چو از احوال زارم ياد کردی

دوباره دست مرگ از من رها شد ر

ها کن دامنم را تا بميرم

 که جانم خسته زين رنج و بلا شد

 نمی ديدی دلم ديوانه توست؟

 نپرسيدی چرا حال دلم را؟

به درگاه تو زاری ها نکردم؟

چرا پس حل نکردی مشکلم را؟

تو را « پيوند روح و جان » نخواندم؟

 تو « پيوند دل و جانم »نبودی؟

چرا از دام آزادم نکردی؟

چرا در فکر درمانم نبودی؟ 

نمی ديدی که بعد از آن همه رنج

 دل من تاب تنهايی ندارد؟

 نمی خواندی مگر در داستان ها:

« دل عاشق شکيبايی ندارد »؟

به درد من، فراق روی ماهت،

 نمی افزود و از جانم نمی کاست؟

 نمی دانی که آن اندوه جانکاه

 شب و روز از دل و جانم چه می خواست؟

تو را چون گل نوازش ها نکردم؟

« خريدار تو و نازت » نبودم؟

تو « تنها همزبان من » نبودی؟

من از جان محرم رازت نبودم؟

 نمی لرزيد سر تا پايم از شوق؟

چو يک دم در کنارت می نشستم

 نمی گفتم با آن چشمان زيبا

« تو زيبايی و من زيبا پرستم »؟

در آن مهتاب شب های بهاری

 که می کردی به روی من تبسم

نگه را بود تاب بيش ديدن؟

 زبان را بود يارای تکلم؟

 « صفای عشق و اميدت » نگفتم؟

 « بهار باغ و گلزارم »نبودی؟

 در آن ايام تاريک جدايی

 همايون بخت بيدارم نبودی؟

به بال آرزو تا مه نرفتيم؟

 خدا را در صفای جان نديديم؟

 بهشت عشق را ديدن نکرديم؟

گل اميد از آن گلشن نچيديم؟

غم دل را نمی گفتيم تنها؟

 غزل ها را نمی خوانديم با هم؟

نمی کردم لبانت را تماشا؟

 نمی گفتم:« چه خواندی در نگاهم »؟ 

نمی ديدی که چون پروانه می سوخت

 ميان آتش غم تار و پودم؟

نه از پروانه کم بودم که نالم

 اگر ديدی که من خاموش بودم

 به دام غم گرفتارم نديدی؟

 به جان و دل وفادارت نبودم؟

 در آن شب ها که گفتی راز دل را

 سراپا محو گفتارت نبودم؟

 نمی گفتم تو را با بی قراری:

ببين دل را که از هجران چه ديده؟

 نناليدم در آغوشت که ای ماه:

 ببين جان را چه محنت ها کشيده؟

چه می پنداشتی؟ پولاد بودم؟

 تنم رويين و جانم آهنين بود؟

 اگر هم آهنم پنداشتی، باز

 سزای آن محبت ها نه اين بود 

چه شبها خواب در چشمم نيامد

 و گر خفتم، تو را در خواب ديدم

 چه رويا های شيرينی کهآخر

 بنای جمله را برآب ديدم !

نخستين روزها را ياد داری؟

که ترسيدی وفادارم نبينی؟

 وفاداری چنانم ناتوان کرد

 که می ترسم دگر بارم نبينی!

چرا بايد در اين ده روزه عمر 

دل من روی آسايش نبيند؟

 چرا بايد که چون خاکستر گرم

 بروی آتش حسرت نشيند؟

هنوزم يک نفس در سينه باقی ست،

 هنوز ای گل: « عاشق تو »ام من،  

تو ميدانی که « معشوق منی »تو 

تو می بينی که«مجنون تو»ام من

هنوزت می پرستم می پرستم؟

زند گر تيشه، غم بر ريشه من

هنوزت با دل و جان دوست دارم

 تويی سرمايه انديشه من

تو ای دلبر که پرسی حال ما را

که می گويد که ياد آشنا کن؟

 مرا درمانده حسرت چه خواهی؟

که می گويد که دردم را دوا کن؟

 که گويد ياد کن بيمار خود را؟

 که گويد با خبر از حال من باش؟

 اگر يارم نی حالم چه پرسی؟

و گر يار منی پس:« مال من باش ».


پی‌نوشت:دوستان عزیزی که لطف می‌کنند برای پست‌های این وب‌لاگ نظر می‌گذارند لطفا در شرایطی که مایل به درج نظر به صورت عمومی نیستند،گزینه خصوصی را علامت بزنند.چرا که برخی نظرات به نظر من خصوصی نیست اما دوستان از انتشار آن دلگیر می‌شوند.

اعتراض؛ آنچه روزنامه‌نگار ايرانی فراموش کرد

محدودیت و سانسور شاید دو كلمه نسبتا هم خانواده‌ای باشند كه مدتهاست در ذهن روزنامه‌نگار ایرانی رژه می‌رود. دو واژه‌ای كه شاید روزی هزار بار با هزار عنوان خوش و آب رنگ میان ما در تحریریه‌هایمان دست به دست می‌شود. آن هنگام كه برای انتخاب تیتر یك روزنامه در شورای تیتر حاضر می‌شویم بارها این جمله را می‌شنویم كه فلان بحث خط قرمز است. یا فلان تیتر را نمی‌توان با توجه به محدودیت‌ها انتخاب كرد. روزنامه‌نگار ایرانی شاید بیش از هر روزنامه‌نگار دیگری در سطح بین‌المللی به این دو واژه خو كرده است. حتی یاد گرفته‌ایم كه چگونه جمله‌هایمان را به نوعی دوپهلو بیان كنیم كه هم خطوط قرمز را رعایت كرده باشیم و البته هم حرف دل را بر زبان رانده باشیم. سخنی خوشایند نیست اگر بگویم كه روزنامه‌نگار ایرانی حالا دیگر پس از سال‌ها قلم زدن در فضایی محدود كه دورادورش را دیوار باید و نباید احاطه كرده است به این سانسور و خطوط قرمز عادت كرده است. خودمان هم از حفظ شده‌ایم این بایدها و نبایدها را. یاد گرفته‌ایم كجا پایمان را نگذاریم كه انگشتان‌مان مین سانسور را احساس نكند.

قریب به دو هفته از توقیف روزنامه كارگزاران می‌گذرد. روز سه شنبه انجمن صنفی روزنامه‌نگاران - كه گمان می‌كنم از مقبولیت نسبی میان همكارانم برخوردار است - به مناسبت این توقیف جلسه‌ای تشكیل داده بود كه در آن به سنت همیشه از همكاران مطبوعاتی خواسته بود با حضور در محل انجمن صنفی اعتراض خود را به روند توقیف كارگزاران ابراز كنند. به بحث دلایل توقیف این روزنامه و به حق یا ناحق بودن آن وارد نمی‌شوم كه چندان به نیت ذهنی من برای نگاشتن این پست نزدیك نیست. حقیقت یك چیز است و آن هم این است كه هیات نظارت بر مطبوعات تشخیص داد این بار مهر توقیف بر  پیشانی روزنامه‌ای بكوبد و آن هم نه به دلیل اشاعه امری خدای ناكرده منكر یا اقدام علیه امنیت ملی بلكه به دلیل انتشار بیانیه‌ای كه نگاهی متفاوت به حوادث غزه را منعكس می‌كرد.

ادامه نوشته

خدا چیز خوبی است

خدا چیز خوبی است برای همه کسانی که گاه و بی گاه وسیله اش کنند و به نامش سوگند بخورند.

خدا چیز خوبی است برای آنها که حقیقت را تحریف می کنند تا به مقاصد عجیب و غریبشان برسند.

مذهب هم دستاویز خوبی است برای کسانی که از فداکاری علی برایت سخن بگویند و انگاه خود سوگند دروغ یخورند.

پی نوشت:خدا باز هم لطفش را بر من تمام کرد.فتنه فتنه جویان به خودشان بازمی‌گردد.

برای تو

برای مهربان مهرانم که یک سال پیش در چنین روزهایی بی تاب رفتن بود و سخت آرام شده بود.برای مردی که زمین و آسمان نمی تواند جایش را پر کند.برای یگانه ای که بی پروا دوست داشتن و عاشفانه زندگی کردن را به من آموخت.برای تویی که می دانم همین نزدیکی ها هستی.حست می کنم و دوستت دارم.

آنگاه گه درباره تو می نویسم

با پریشانی دلنگران دوانم هستم

و باران گرمی که درونش فرو می بارد

و می بینم که مرکب

به دریا بدل می شود

و انگشتانم به رنگین کمان

و غم هایم به گنجشگان

خویشتن را در غیابت

از حضورت آزاد می کنم

و بیهوده با تبرم

بر سایه های تو بر دیوار عمرم

حمله می کنم

زیرا غیاب تو

خود

حضور است

چه بسا که برای اعتیاد من به تو

درمانی نباشد

به جز جزعه های زندگی

از دیدار تو

در شریان من!

پی نوشت:از کناب "زنی عاشق در میان دوات".سروده:غاده السمان.

سلاخی آدم،سلاخی قلم

مهر توقیف بر پیشانی کارگزاران کوبیده شد.صدایش نه گوشهایمان را کر کرد نه اشک را در چشمانم جمع .عادت کرده ایم.مگر زندگی جز عادتهای احمقانه است و نوستالژی هایی که مدتهاست دیگر صدایت را به لرزه درنمی آورد.

توقیف شدیم.این واژه نحس دوباره از زبانی به زبانی دیگر چرخید.دوباره تلفن های همراهمان پشت سر هم زنگ خورد.با خنده تکرار کردیم،پشت سر هم،بی وقفه:توقیف شدیم.به همین سادگی.هنوز طعم تلخ توقیف یاس نو،وقایع اتفاقیه و اقبال در دهانمان است.هر شب با همین کابوس به خواب رفتیم.لالایی هر شبمان بود آهنگ ناموزون توقیف شدیم.حالا بیکاریم.با خودم فکر می کردم در رمانهای خارجی هر بار نویسنده می خواهد بر عمق بلایی که بر سر قهرمان داستان نازل شده بیفزاید،تنها یک حربه در دست دارد:بیکاری.آن سوی مرزهای این سرزمین مادری ،کسی که بیکار می شود به روانپزشک مراجعه می کند تا از آسیب های روحی و روانی بیکاری در امان باشد.در این مملکت اما دیوانه ها هم از روانپزشک واهمه دارند چه برسد به بیکارها.اصلا مگر بیکاری درد است؟می خواستیم روزنامه نگار نشویم.می خواستیم کارمند بانک باشیم یا آموزگار.حقوقمان را سر ماه بگیریم و از کاه کوه نسازیم.می خواستیم قلم به دست نشویم که هم غصه نان را داشته باشیم و هم تهمت قلم به دستان مزدور را یدک بکشیم.می خواستیم در روزنامه دولتی سکنی گزینیم تا خیالمان راحت باشد که نه هیات نظارت وقت خودش را برای ما به هدر خواهد داد و نه ما در میانه نوشتن، قلم لابه لای انگشتانمان خشک می شود که:لطفا ننویسید.توقیف شدیم.

جالب اینجاست که به هم تبریک می گوئیم.حتی در صدایمان هم عادت موج می زند.خیره به هم نگاه می کنیم و شاید چند دقیقه ای که چشمهایمان در هم گره می خورد بی صدا نجوا می کنیم:یعنی همه چیز تمام شد؟

در مسند قضاوت ننشسته ام که بگویم آنچه بهانه ای شد برای توقیف کارگزاران به حق بود یا ناحق؟به دنبال مجرم گشتن وقتی همه یک گناه واحد داریم به اسم روزنامه نگار بودن،شاید احمقانه ترین کار دنیا باشد.دلم به حال خودمان می سوزد.به حال مایی که دنبال احقاق حق از دست رفته دیگری هستیم و بعد هموطنی را قربانی می کنیم.راست است عدالت واژه ای ست که مرز نمی شناسد.ظلم کلمه ای ست که جغرافیا نمی داند.اما عجیب نیست که در غزه آدم ها سلاخی می شوند و در این جا قلم ها؟عجیب نیست که از درد گرسنگی همسایه ضجه می زنیم و آتش می افروزیم اما همکاران خود را خانه نشین و بیکار می کنیم؟

دست مریزاد می گویم به همکارانم در روزنامه کیهان.به همه شما که قدرتی ماورایی دارید.آخر در کجای دنیا یک روزنامه می تواند با چند خط نوشته و تیتری پر آب و رنگ ظرف یک ساعت، ۷۰ نفر را بیکار کند؟دستهایتان را بالا ببرید.کف بزنید.شادی کنید. دیگری از صحنه محو شود.یکه تازی کنید.میدان خالی ست برادر.دست مریزاد دارید با این همه قدرت.با این همه نفوذ.راستی هیچ خبر داشتید که در همین روزنامه چند نفر نگران نان شب شدند؟دستان چند پدر لرزید؟چشمهای چند نفر بر زمین خیره ماند؟

دست مریزاد می گویم به هم قطارانم.هم شما که سوگند خوردید قلم نفروشید و البته که نفروختید!به خواهرم و برادرم در غزه بی آنکه برایم مهم باشد مسلمان است یا مسیحی می گویم که :غصه نخور عزیز.ما هم سلاخی می شویم.اگر بر سر تو باران گلوله از دشمن باریدن گرفته است در اینجا روزنامه نگار ایرانی را همکارش سلاخی می کند.به چه جرمی؟تو مگر فهمیدی کودک هفت ساله فلسطینی که خواهر سه ساله ات به چه گناه کشته شد؟ما هم نمی دانیم.در آنجا به جرم مسلمان بودن کشته می شوی و به جرم حق خواهی.در این جا قلمهایمان سلاخی می شوند چون دوستانمان از امر به معروف تنها خط باطل کشیدن بر حیات همکارانشان را آموخته اند.

دوستی می گفت ما تخصص داریم که تمامی واژه های مقدس دنیا را بی اعتبار کنیم.مقاومت را آنچنان شعارگونه تبلیغ کنیم که کم کم خودمان هم یادمان برود قرار بود چه چیز را در مملکت باب کنیم.مذهب را آنچنان سخت و غیرقابل تحمل کنیم که پدربزرگ هایمان هم آخر عمری بی نمازی را به مذهب دستکاری شده ترجیح دهند.عدالت را آنچنان دوگانه اجرا کنیم که همسایه گرسنه مان در دل گوید:کاش دزدی بلد بودم.عشق را آنچنان به ابتذال بکشانیم که عاشقی تنها به کتاب ها مختصر شود.از حق یک مظلوم اما آنچنان ماهرانه دفاع کنیم که مظلوم هم از مظلوم بودن خجالت بکشد.راستی در کدام یک از کشورها ظرف چند روز گذشته روزنامه ای به بهانه نگاهی متفاوت به حادثه ای بین المللی تعطیل شده است؟یادم رفت اینجا ایران است.برای اولین بار آروز کردم که در پاکستان به دنیا می آمدم.دقت کرده اید واژه "توقیف "چه برای روزنامه نگاران خارجی غریب است!آنها هنوز یاد نگرفته اند که ذهن هم توقیف می شود.لاک و موم می شود.در این یک کار پیشتاز دنیا هستیم.

 توقیف هم خانواده سکوت است.توقیف یعنی همه ساکت تا من حرف بزنم.

پی نوشت:هومن شهبندی عزیز با فرسنگ ها فاصله مطلبی در این باره نوشته است که خواندنش خالی از لفط نیست.

بازی در صحنه

در حضور دیگران می گویم تو محبوب من نیستی

و در ژرفای وجودم می دانم چه دروغی گفته ام.

می گویم میان ما چیزی نبوده است

تنها برای اینکه از دردسر به دور باشم.

شایعات عشق را با آن شیرینی تکذیب می کنم

 و تاریخ زیبای خود را ویران می کنم.

احمقانه اعلام بی گناهی می کنم

نیازم را می کشم،بدل به کاهنی می شوم

عطر خود را می کشم و

از بهشت چشمان تو می گریزم.

نقش دلقکی را بازی می کنم،عشق من

و در این بازی شکست می خورم و باز می گردم،

زیرا که شب نمی تواند،حتی اگر بخواهد ،ستارگانش را نهان کند

و دریا نمی تواند حتی اگر بخواهد

کشتی هایش را.

پی نوشت:فرنوش حبیب نژاد "بندر آبی جشمانت"اثر نزار قبانی را برایم به هدیه آورد.عحیب این کتاب را دوست داشتم و اشعارش چه وصف حال من بود.ممنونم دوست تازه یافته من.

فراموش کن

مدتها بود این حس ناب را تجربه نکرده بودم:

ایمیلت را باز کنی و همه نامه های الکترونیکی را پاک کنی.

گوشی همراهت را برداری و همه پیامک ها را پاک کنی.

به کتابخانه ات سر بزنی و یادگاری ها را پاره پاره کنی.

با حافظه ام در حال کلنجارم.ور منطقی ذهنم می گوید فراموش کن.ور عاطفی آن می گوید:حرف بزن.

می دانم که منطق برنده خواهد شد.

پی نوشت:گویا این پست بسیار دردسر ساز شده است.دوستان عزیز مخاطب این پست مهران من نیست.لطفا دچار قضاوت ناصحیح نشوید.

به زندگی دوست داشتن را می شناخت

برای مهرانم از کتاب "برایم ترانه بخوان":

تو نیز دوست عزیز واگذاشتی

بندر امن آرامش را

و افکندی سر خوش

زورقت را بر آب های ژرف توفانی

سرنوشت دیگر بادبانی می کند

آسمان به نرمی می تاید

زورق بال دار راه می گشاید

و کامرانی بادبان ها را می افرازد

تو گاه و بی گاه زنده خواهی کرد

خاطره مرا

در پیاله ای از پونش،می دانم

اما اگر رخت به خانه ای تازه کشیدم

به واژم درآی که:

خدا قرین شادی کند او را

دست کم به زندگی دوست داشتن را می شناخت.

پی نوشت:پاره هایی از شعر را آوردم که بسیار دوست دارم.کتاب اثر پوشکین است.

 

ده سوال از خودم،از تو

پیش نوشت:این پست را می نویسم و دوست دارم همه دوستان وب لاگی هم در این بازی شرکت کنند.بازی!شاید واژه خوبی نیست.بازی دل باشد شاید.شیطنت رویا شاید.

۱.اگر روبه روی یک در بسته ایستاده باشی و دستهایی از آن سو بر دستگیره بچرخد،دوست داری آن یک نفر چه کسی باشد؟

پاسخ سارا:مهران

۲.اگر پستچی صبح یک روز پاییزی زنگ خانه ات رابزند،دوست داری نامه از چه کسی باشد؟

پاسخ سارا:نامه ای از دوستی که نه تا به حال او را دیده ام و نه صدایش را شنیده ام.

۳.اگر یک بار دیگر فرصت زندگی بیابی،چه بخش از زندگیت را حذف می کنی؟کدام را تکرار؟

پاسخ سارا:روزنامه نگار نمی شوم.با مهران اما دوباره عاشقی می کنم.

۴.دوستی را پس از سالها می بینی،نخستین جمله ای که خطابش می کنی چیست؟ 

پاسخ سارا:به یادت بودم در تمام طول این روزها.

۵.قرار است انتخاب کنی.میان دو نفر یا دو کار.با او که دوستت دارد مشورت می کنی یا او که از تو بیزار است اما منصف؟

پاسخ سارا:او که دوستم دارد.

۶.می توانی مکان زندگیت را انتخاب کنی،کجای این کره خاکی؟

پاسخ سارا:روستایی در وسط وسط جنگل.

۷.کدام یک را انتخاب می کنی؟او که دوستت دارد یا او که دوستش داری؟

پاسخ سارا:او که دوستش دارم.

۸.کاغذی سپید،قلمی سیاه،صندلی خالی.تن کاغذ را با چه سیاه می کنی؟(تنها یک جمله)

پاسخ سارا:گاه چه زود دیر می شود.

۹.یک آروز برای آینده؟

پاسخ سارا:کاش لحظه مرگ بر بی ثمری آنچه بر من گذشت، حسرت نخورم.

۱۰.رویای دوران کودکی؟

پاسخ سارا:در دشتی از گل بدوم تا آنجا که از خستگی بخوابم.

پی نوشت:شما هم سوال پیشنهاد کنید.به این لیست اضافه می کنم و پاسخ می دهم.

۱.سوال دوستی به نام ابراهیم:اگر در ان دنیا  اقا مهران را ببینید اولین کلمه ای که در ذهن نقش می بندد چیست؟

پاسخ سارا:با تو خوشبخت بودم بی شک.

۲.سوال دوستی به نام رها:سارا مهمترین کاری که فکر می کنی باید انجام بدهی ولی تعلل کردی ولی به خودت می گی بالاخره یک روز انجامش می دم چیه؟

پاسخ سارا:ترجمه یک کتاب هر چند کوچک.

۳.سوال دوستی به نام من آمده ام:عاشق بودن سخت تر است یا معشوق بودن؟

پاسخ سارا:معشوق بودن به مراتب سخت تر است.

۴.سوال دوستی به نام هخامنش:چه کاری کردی که همه میگفتن اشتباهه ولی تو از انجام دادنش پشیمون نبودی و نیستی؟

پاسخ سارا:روزهای ازدواج با مهران همه جز پدرم می گفتند:اشتباه می کنی.سه سال گذشت مطمئن هستم که اشتباه نکردم.