من نیز انسانم

قسمتی ازدست نوشته‌های مهاتماگاندی

به یاد داشته باش
من می ‌توانم خوب،بد،خائن،وفادار،فرشته ‌خو یاشیطان صفت باشم
من می توانم تو را دوست داشته یااز تو متنفرباشم،

من می توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است

...

می توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم ، و من هم.
می توانى از من متنفر باشى بى هیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملواز انسانهاست ،
پس این جهان می تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمی توانى برایم به قضاوت بنشینى وحكمی صادر كنی ومن هم، قضاوت و صدورحکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا میکنند ومیستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز میستایند،
دشمنانم کمربه نابودیم بسته اند و همچنان می ستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتى رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز می بینى و مراوده می کنى
همه انسان هستند وداراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،
اما همگى جایزالخطا.
نامت را انسانى باهوش بگذار اگرانسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى،
و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است.

پي نوشت: و كسي هست كه هيچ گاه نفهميد كه من نيز يك انسانم!

می خواستم ----- خدا نخواست

می‌خواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست
همراه و هم‌گریز تو باشم، خدا نخواست
می‌خواستم که ماهیِ غمگینِ برکه‌ای
در دست‌های لیزِ تو باشم، خدا نخواست
گفتم در این زمانه‌ی کج فهمِ کند ذهن
مجنون چشم تیز تو باشم، خدا نخواست
می‌خواستم که مجلس ختمی برای این
پاییز برگریز تو باشم، خدا نخواست
آه ای پری هرچه غزل گریه! خواستم
بیت ترانه‌ای ز تو باشم، خدا نخواست
مظلوم و ساکتم! به خدا دوست داشتم
یار ستم ستیز تو باشم، خدا نخواست
نفرین به من که پوچیِ دستم بزرگ بود
می‌خواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست

فرهاد صفریان

باز رسید آن بت زیبای من!

دور مکن سایه خود از سرم /   باز مکن سلسله  از پای من

 

تنها چند خط برای یک عمر زندگی

1.     انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است ، دلی که میخندد و آشکار است.

2.     هیچ وقت نگو وقت نداری. به تو همان مقدار زمان داده شده که به هلن کلر ، لئوناردو داوینچی ، توماس جفرسون و آلبرت انیشتین-

3.     هیچ صیادی از جویی حقیر که به گودالی می ریزد مروارید ی صید نخواهد کرد.(فروغ فرخزاد)

4.     همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد - (جان لوییس )-

5.     عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازي.

6.     هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است.

7.     دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.       ‏(چارلی چاپلین) ‏ 

8.     اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود-

9.     عشق در لحظه پدید می آید. دوست داشتن در امتداد زمان. و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. -

10. یکی از شاگردان سقراط وی را پرسید: زچه رو هرگزت اندوهگین ندیده ام؟ گفت از آن رو که چیزی را مالک نیستم که عدمش اندوهگینم کند.

11. راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود

12. زندگی هدیه خداست به تو، طرز زندگی کردن تو هدیه توست به خدا

13. انسانی که در نبرد زندگی می خندد قابل ستایش است.

14. از سوسک می ترسیم...از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمی ترسیم.از عنکبوت می ترسیم...از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببندد نمی ترسیم.از شکستن لیوان می ترسیم..........از شکستن دل آدمها نمی ترسیم.از اینکه بهمون خیانت کنند می ترسیم .از خیانت به دیگران نمی ترسیم-

15. انسان چیست ؟ شنبه: به دنیا می آید.  یكشنبه: راه می رود.  دوشنبه: عاشق می شود.  سه شنبه: شكست می خورد.  چهارشنبه: ازدواج می كند.  پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.  جمعه: می میرد.-

16. تبسم بدون اینكه دهنده اش را فقیر كند گیرنده اش را ثروتمند می كند

پی نوشت: ممنونم حافظ عزیز از ایمیل کردن این جملات برای من. در ثواب لذت دیگران از آن شریک شدی.

شریک شادی هایتان باشم

دومين سالگرد هم برگزار شد. دوستانم آمدند. البته دوستاني كه اغلب شان را پس از رفتن تو پيدا كردم. آنقدر در اين دو سال آموخته‌ام كه از هيچ آدمي نبايد انتظار محبت داشت حالا كه محبت ديده‌ام وظيفه مي‌دانم كه از جانب خودم و تو از تك‌تك‌شان قدرداني كنم:

از محمد رضا نوروزپور ملقب به" رئيس بزرگ" كه بي‌اغراق مي‌گويم يك سال است ياد روزهاي كار كردن با تو را برايم زنده مي‌كند. عارف مسلكي آرام كه دنيا را آب ببرد او با تسبيح‌ش ادامه مي‌دهد.

از سهام‌الدين بورقاني و  همراهش هدي كه چقدر شاد شدم وقتي دوشادوش هم ديدمشان و جقدر  خوب كه  هنوز عشق‌هايي اينچنين خالصانه قابل لمس است . روح احمد بورقاني شاد و جايش خالي.

از پيمان خدادوست كه هر چه بگويم از لطف و محبتش كم است . از دوستي كه فراتر از يك دوست است. هرچقدر برايش خير طلب كنم،كم است.

از احسان مهرابي كه تا تو بودي چندان رابطه‌اي با هم نداشتيد اما از وقتي رفته‌اي مراسمي نيست كه به ياد تو برگزار شود و احسان در آن نباشد. برايش خوشبختي آرزو دارم.

از هاشم حكمه دوستي كه با مسابقه ياد قلم تو تبديل به رفيقي شفيق برايم شد.

از امين مريخي، رضا ارژنگ  كه از خيل آن همه دوست تو بر من منت گذاشتند و يادت را كنارم زنده كردند.

از رحمان بوذري و شهرام شكيبا كه يكي با صوت زيبايش و ديگري با گل‌هاي سرخش بر مزارت برادري در حقم تمام كردند.

از عاطفه مهربانم كه ديروز براي نخستين بار ديدمش اما گويا سالها بود مي‌شناختمش. ممنونم عاطفه من كه اسمت الحق و الانصاف  برازنده توست. دوستم یک بار دیگر ادرس وب لاگت را برام بنویس.

از پزستو ابريشمي كه گويا از بستگان مهران است اما براي من  دوستي‌ست فراتز  از پيوند خوني با تو. سرشار از هيجان و شوق زندگي.

از الهام ماهم كه درست مانند من روزهاي نبودن همسرش را تجربه مي‌كند اما استوار ايستاده است

از عليرضا و مهدي كه تنها دوستان تو از دوران دانشگاه هستند كه امين من هستند و  لايق دوستي. عجيب دوستشان دارم. به اميد موفقيت مهربد و فربدم و شادي براي مهدي.

جایت خالی بود نسرین من.جایت خالی بود چشم درشت زیبای من.

پي‌نوشت: عشق تو كارهايي به من آموخت /كه در حسابم نبود/ قصه‌هاي كودكانه خواندم/ عشق تو / ياوه را به من آموخت/ و به من آموخت/ كه عمر مي‌گذرد / و مرد من نمي آید. (نزار قبانی)

فراقت دو ساله شد

آخرين نامه‌ام به تو در سبكباران

دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود / تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود

زمستان هشتاد و شش. همين روزها بود. چند روز پيش از آن هجدهمي كه مرا از تو جدا كرد و تو را به خدا نزديك. تفال ‌زديم. همين بيت آمد.

دو سال گذشت مرد من! دو سال.........

دوستانم منعم مي‌كنند از سوگواري. از سياه پوشي ذهن. از اشك ريختن بر فراقت. از نوشتن برايت. از اين فضا كه به ظاهر سپيد است اما در باطن گويا نوشته‌هايش نيشتر است. اين نامه آخرين نامه‌اي ست كه برايت در اين فضا مي‌نويسم. دوستانمان چند دقيقه‌اي در روز مهمان سبكبارن هستند و مي‌دانم كه دوست نداري سارايت چاي تلخ بي‌قند جلوي مهمان بگذارد.

مهرانم! مرد من! عشق من!

هنوز نيمه‌شب ها چشم باز مي‌كنم. به اين اميد كه تو را ببينم كه دست بر زير چانه گذاشته‌اي و خوابيدي. هنوز گاه نيمه‌شب كه بلند مي‌شوم فكر مي‌كنم در همان اتاق پذيرايي كوچك روي برگ‌هاي ترجمه" فلسطين ، صلح نه تبعيض" يا چك‌نويس‌هاي " نيم قرن پرونده هسته‌اي " خوابت برده. يادت هست ؟به شكم مي‌خوابيدي روي كاغذها.دستت را بالشت مي‌كردي و ارام مي‌گرفتي. نه زيراندازي. نه رواندازي. نه حتي بالشتي. نخستين بار كه اينگونه خوابيدي بيدارت كردم . نگاهم كردي با چشماني كه هيچ‌گاه نمي‌فهميدم باز است يا بسته. گفتم: "مگر سارا مرده كه اينقدر مظلوم رو زمين خوابيدي؟" نگاهم كردي عميق. آخر سر تو رفتي و من ماندم بر همين زمين سرد.

هيچ صبحانه‌اي به دلم نمي‌نشيند. دوست دارم بيدارم كني. در خواب و بيداري نگاهت كنم. صدايت در گوشم بپيچد كه : بي‌بي! چشمات را باز كن. صبحانه نمي‌خوام. نگام كن تا من برم.

دلم مي‌خواهد چشمانم را باز كنم. ببينم مهرانم باز هفت رنگ لباس پوشيده. دكمه‌هايش را جابه‌جا بسته. شلوارش سبز است و پيراهنش آبي! دلم مي‌خواهد بلند شوم دست و صورت نشسته برايت همان پيراهن سبز رنگ راه راه را اتو كنم و با غرولند بگويم : كي با شلوار سبز پيراهن آبي مي‌پوشه؟

 دلم مي‌خواهد از اتاق نگاهت كنم كه قالب پنير را با دست برمي‌داري و پنيري سه برابر نان را به زور جا مي‌دهي در دهانت. عاشق پنير تبريز بودي . حتي ماكاروني را هم با پنير رنده شده دوست داشتي.

دلم مي‌خواهد موهايت را شانه نكرده كفش‌هايت را پا كني. دم در اين پا و آن پا كني. به موهايت اشاره كني. من خودم را به نفهميدم بزنم. و تو با نگاهي غمگين بپرسي: بي‌بي موهاي آداش و شونه نمي‌كنه؟ من بدوم. شانه‌اي در يك دست . عطر محبوبت در دست ديگر. موهايت را در راه پله شانه كنم. عطر بزني.

دلم مي‌خواهد تا پاگرد سرت را به عقب برگرداني و نگاهم كني. من در را ببندم و از چشمي در نگاهت كنم. تو به رسم هميشه زبان درازي كني.

دلم مي‌خواهد به پايين كه رسيدي زنگ در را بزني.تا من آيفون را برمي‌دارم برايم بخواني: سارا و مهران همديگر رو نديده بودن، وقتي كه ديدن همديگر و پسنديدن( يادته روز اولي كه صبح از خانه مشترك با هم بيرون آمديم، اين شعر را خوانديم. سنت شد هر بار كه مي‌رويم و بازمي‌گريدم اين را با هم بخوانيم . تو با آن لحن مردانه‌ات مي‌گفتي : هيچ زن و شوهر خري براي هم شعر به اين مسخره‌گي مي‌خونن؟)

دلم مي‌خواهد ظهر در همان ظرف دو طبقه براي خودم و خودت غذا بياورم روزنامه. تو سرگرم خوردن باشي كه علي دهقان از پشت با موهايت بازي كند و تو بي‌آنكه بداني علي‌ست سرش داد بكشي. علي ناراحت به سر جايش برگردد و من تشر بزنم كه علي بود! تو برگردي و با شرمنده‌گي به علي چشمك بزني و بگي : ببخشيد علي جان فكر كردم صدرا بود . بعد با علي از همان حركت‌هاي عجيب و غريب دستهايت كه مي‌گفتي رمز است مسخره بازي دربياوري تا ته ته دل علي كدورتي از تو نماند .

دوست دارم برايم عطر بياوري روزنامه. در ميان متلك‌هاي كاوه شجاعي كه مي‌گفت: اه اه چه لوس بازي‌ها . عطر را به من بدهي و من بو كنم و بو كنم و بو كنم.

دوست دارم برايت چاي بريزم. بعد به رسم خانه در گوشت چيزي بگويم و تو چشمهايت به جاي لب‌هايت غرق شادي شود . دوست دارم زودتر از تو به خانه برگردم و تو تا دم راه‌پله اعتماد ملي من را همراهي كني.

دوست دارم به راه گرد پايين نرسيده برايت اس ام اس بزنم كه : دلم برات تنگ شد.

دوست دارم با تو از اعتماد ملي بيرون بزنم. برويم دربند. دركه. من اصرار كنم كه تا خانه پياده روي كنيم و تو مثل كودكان بازيگوش دستهايت را روي كمرت بگذاري و  لنگ لنگان راه بروي تا من دلم به رحم بيايد و از خير پياده روي بگذرم. يادت هست بعد از عمل گفتي : سارا ممكنه پاهام اندازه هم نشه؟ و من به خنده گفتم: من از روزي كه تو رو شناختم مي‌لنگيدي . غصه نخور طلاق نمي‌گيرم!( روزي كه رفتي خودم پاهايت را روي تخت جفت كردم. نگران نباش پاهايت اندازه هم شده بود)

دوست دارم شب برگرديم به همان پنجاه متري خودمان در بابا طاهر. من چاي بگذارم. تو دوش بگيري. تا مي‌خواهم شام درست كنم بدو بدو خودت را برساني و به همان لحني كه از مرد جماعت بعيد است بگويي: كي شام مي‌خوره؟ خسته‌اي. حاضري مي‌خوريم.

دوست دارم با شيطنت فيلمي از ‌ال‌پاچينو پيدا كني و صدايم كني: بي‌بي سينما خانواده‌گي شروع شد . بدو بيا. من با دو ليوان چاي مثل زن‌هاي شلخته كنارت بنشينم. تخمه بشكنيم و مثل خانه‌هاي مجردي فرش را با پوست تخمه بپوشانيم.

دوست دارم فيلم ترسناك نگاه كنيم. من سرم را زير پتو قايم كنم و تو با تعجب نگاهم كني. كاش بودي و من قول مي‌دادم كه ديگر از هيچ فليم ترسناكي نترسم. حتي اگر "كينه دو"  باشد و تو و پيمان دائما در مسير بازگشت شيطنت كرده باشيد .

مرد من! مي‌بيني . همه خاطره‌ها هنوز زنده است. زنده درست مانند خودت. زنده درست مانند طبع لطيفت. زنده درست مانند خنده‌هايت. زنده درست مانند حالت چشمهايت. زنده درست مانند مرگ كه ما فكر مي‌كنيم آخر خط است.........

از آن روز سرد برفي كه پدر از اتاق بيرون آمد و در گوشم گفت: مقاوم باش! دو سال گذشته است . از آن ظهر دي ماه كه برف خيابان را سپيد كرده بود و من سياهپوش رفتنت بودم دو سال گذشت.

صنما به تو دل دارد خو / نكند به دري ديگر رو

از روز رفتنت دوستي داريم كه هر شب برايم پيامك مي‌فرستد . هر شب بي‌فراموشي حالم را مي‌پرسد . هشدارم مي‌دهد كه تو راضي به غمم نيستي. مي‌دانم كه راست مي‌گويد. كمكم كن تا زندگي كنم.

از روزي كه رفته‌اي زهرا رضايي تنهايم نگذاشت. پيمان خدادوست دوستي در حقم تمام كرد. عليرضا و پگاه ياد تو را زنده كردند . مهدي برايم برادري مي‌كند. نسرين هنوز بعد از ظهرهايي كه غمگينم با من اشك مي‌ريزد . آزاده محمد حسين هرزچندگاهي حالم را جويا مي‌شود. محمد پسرخاله‌ات با صبوري سبكبارانمان را به روز مي‌كند. راستي هستي و نيكي حرف مي‌زنند.نمي‌دانم كسي به آنها ياد مي‌دهد بگويند: عمو مهران!

دوستانم كه تو نديده‌اي اما غمت بهانه‌اي شد تا پيدايشان كنم دوستي در حقم تمام كرده‌اند. امشب باز به رسم هميشه و از باب دلتنگي تفال زدم به حافظ با نيت تو  و :

يارب!آن نوگل خندان كه سپردي به منش/ مي‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

صورتت بوسه‌باران محبت خدايي كه بيش از من دوستت دارد.

پي‌نوشت ۱: نزدیکان به مهرانم می دانند که او از هفت و چهلم هم بیزار بود. هزینه مراسمش را صرف امور خیریه کردم اما با دوستانی که مهران قاسمی را ورای منافع شخصی دوست داشتند پنجشنبه هفدهم دي ماه ساعت دو بعد از ظهر به دیدنش می رویم. انا لله و انا اليه راجعون.

پی نوشت ۲: نسرینم که از یک ماه پیش جویای امسالت بود در بند است . به امید آزادی اش.

برای  گلی که صدایش می کنند نسرین

تو را نادیدن ما غم نباشد / که در خیل ت به از ماه کم نباشد

نسرین م، گلم، ماهم، این دو روز دو روز یلدایی بود در نبودنت. یلدای غم و دلواپس که پایان ندارد. یلدای بی تابی و دائم سرک کشیدن به سمت جای خالیت  و ندیدنت. یلدای بغض را در ماشین  خالی کردن. یلدای خواندن نامه ات. همان نامه  که در نبودن مهرانم برایم نوشتی و حالا سطر سطرش را از حفظ هر شب در دلم زمزمه می کنم.

بد روزهائی نیستی . در عین خودخواهی می نویسم. می نویسم که در روزهای نزدیکی به پرواز مهرانم رفته ای و دلم روزی هزار بار هوای چای خوردن با تو را می کند در آلاچیق و اشک ریختن . چقدر دلتنگ چشمهای زیبا و درشت تو  شدم.  یک روز پیش از بازداشتت بود که رفتم بهشت زهرا و باز " تاکسی بهشت" را دیدم و یاد نامه ات افتادم. می گفتی حرفه ای ننوشته ای و ای کاش بودی تا بگویم که زیباترین  واژه های عمرم را در همان چند صفحه خوانده ام.

محرم من!  اینقدر می دانم که تا نیایی من دلتنگم. تا چشمهایت را نبینم  نمی توانم جلوی  اشکهای  گاه و بی گاهم را در آن تحریریه لعنتی بی تو بگیرم. از دی ماه بیزارم. از دی ماه که مهرانم را از آغوشم ربود و تو را از من دور کرد بیزارم.