آخرين نامهام به تو در سبكباران
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود / تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
زمستان هشتاد و شش. همين روزها بود. چند روز پيش از آن هجدهمي كه مرا از تو جدا كرد و تو را به خدا نزديك. تفال زديم. همين بيت آمد.
دو سال گذشت مرد من! دو سال.........
دوستانم منعم ميكنند از سوگواري. از سياه پوشي ذهن. از اشك ريختن بر فراقت. از نوشتن برايت. از اين فضا كه به ظاهر سپيد است اما در باطن گويا نوشتههايش نيشتر است. اين نامه آخرين نامهاي ست كه برايت در اين فضا مينويسم. دوستانمان چند دقيقهاي در روز مهمان سبكبارن هستند و ميدانم كه دوست نداري سارايت چاي تلخ بيقند جلوي مهمان بگذارد.
مهرانم! مرد من! عشق من!
هنوز نيمهشب ها چشم باز ميكنم. به اين اميد كه تو را ببينم كه دست بر زير چانه گذاشتهاي و خوابيدي. هنوز گاه نيمهشب كه بلند ميشوم فكر ميكنم در همان اتاق پذيرايي كوچك روي برگهاي ترجمه" فلسطين ، صلح نه تبعيض" يا چكنويسهاي " نيم قرن پرونده هستهاي " خوابت برده. يادت هست ؟به شكم ميخوابيدي روي كاغذها.دستت را بالشت ميكردي و ارام ميگرفتي. نه زيراندازي. نه رواندازي. نه حتي بالشتي. نخستين بار كه اينگونه خوابيدي بيدارت كردم . نگاهم كردي با چشماني كه هيچگاه نميفهميدم باز است يا بسته. گفتم: "مگر سارا مرده كه اينقدر مظلوم رو زمين خوابيدي؟" نگاهم كردي عميق. آخر سر تو رفتي و من ماندم بر همين زمين سرد.
هيچ صبحانهاي به دلم نمينشيند. دوست دارم بيدارم كني. در خواب و بيداري نگاهت كنم. صدايت در گوشم بپيچد كه : بيبي! چشمات را باز كن. صبحانه نميخوام. نگام كن تا من برم.
دلم ميخواهد چشمانم را باز كنم. ببينم مهرانم باز هفت رنگ لباس پوشيده. دكمههايش را جابهجا بسته. شلوارش سبز است و پيراهنش آبي! دلم ميخواهد بلند شوم دست و صورت نشسته برايت همان پيراهن سبز رنگ راه راه را اتو كنم و با غرولند بگويم : كي با شلوار سبز پيراهن آبي ميپوشه؟
دلم ميخواهد از اتاق نگاهت كنم كه قالب پنير را با دست برميداري و پنيري سه برابر نان را به زور جا ميدهي در دهانت. عاشق پنير تبريز بودي . حتي ماكاروني را هم با پنير رنده شده دوست داشتي.
دلم ميخواهد موهايت را شانه نكرده كفشهايت را پا كني. دم در اين پا و آن پا كني. به موهايت اشاره كني. من خودم را به نفهميدم بزنم. و تو با نگاهي غمگين بپرسي: بيبي موهاي آداش و شونه نميكنه؟ من بدوم. شانهاي در يك دست . عطر محبوبت در دست ديگر. موهايت را در راه پله شانه كنم. عطر بزني.
دلم ميخواهد تا پاگرد سرت را به عقب برگرداني و نگاهم كني. من در را ببندم و از چشمي در نگاهت كنم. تو به رسم هميشه زبان درازي كني.
دلم ميخواهد به پايين كه رسيدي زنگ در را بزني.تا من آيفون را برميدارم برايم بخواني: سارا و مهران همديگر رو نديده بودن، وقتي كه ديدن همديگر و پسنديدن( يادته روز اولي كه صبح از خانه مشترك با هم بيرون آمديم، اين شعر را خوانديم. سنت شد هر بار كه ميرويم و بازميگريدم اين را با هم بخوانيم . تو با آن لحن مردانهات ميگفتي : هيچ زن و شوهر خري براي هم شعر به اين مسخرهگي ميخونن؟)
دلم ميخواهد ظهر در همان ظرف دو طبقه براي خودم و خودت غذا بياورم روزنامه. تو سرگرم خوردن باشي كه علي دهقان از پشت با موهايت بازي كند و تو بيآنكه بداني عليست سرش داد بكشي. علي ناراحت به سر جايش برگردد و من تشر بزنم كه علي بود! تو برگردي و با شرمندهگي به علي چشمك بزني و بگي : ببخشيد علي جان فكر كردم صدرا بود . بعد با علي از همان حركتهاي عجيب و غريب دستهايت كه ميگفتي رمز است مسخره بازي دربياوري تا ته ته دل علي كدورتي از تو نماند .
دوست دارم برايم عطر بياوري روزنامه. در ميان متلكهاي كاوه شجاعي كه ميگفت: اه اه چه لوس بازيها . عطر را به من بدهي و من بو كنم و بو كنم و بو كنم.
دوست دارم برايت چاي بريزم. بعد به رسم خانه در گوشت چيزي بگويم و تو چشمهايت به جاي لبهايت غرق شادي شود . دوست دارم زودتر از تو به خانه برگردم و تو تا دم راهپله اعتماد ملي من را همراهي كني.
دوست دارم به راه گرد پايين نرسيده برايت اس ام اس بزنم كه : دلم برات تنگ شد.
دوست دارم با تو از اعتماد ملي بيرون بزنم. برويم دربند. دركه. من اصرار كنم كه تا خانه پياده روي كنيم و تو مثل كودكان بازيگوش دستهايت را روي كمرت بگذاري و لنگ لنگان راه بروي تا من دلم به رحم بيايد و از خير پياده روي بگذرم. يادت هست بعد از عمل گفتي : سارا ممكنه پاهام اندازه هم نشه؟ و من به خنده گفتم: من از روزي كه تو رو شناختم ميلنگيدي . غصه نخور طلاق نميگيرم!( روزي كه رفتي خودم پاهايت را روي تخت جفت كردم. نگران نباش پاهايت اندازه هم شده بود)
دوست دارم شب برگرديم به همان پنجاه متري خودمان در بابا طاهر. من چاي بگذارم. تو دوش بگيري. تا ميخواهم شام درست كنم بدو بدو خودت را برساني و به همان لحني كه از مرد جماعت بعيد است بگويي: كي شام ميخوره؟ خستهاي. حاضري ميخوريم.
دوست دارم با شيطنت فيلمي از الپاچينو پيدا كني و صدايم كني: بيبي سينما خانوادهگي شروع شد . بدو بيا. من با دو ليوان چاي مثل زنهاي شلخته كنارت بنشينم. تخمه بشكنيم و مثل خانههاي مجردي فرش را با پوست تخمه بپوشانيم.
دوست دارم فيلم ترسناك نگاه كنيم. من سرم را زير پتو قايم كنم و تو با تعجب نگاهم كني. كاش بودي و من قول ميدادم كه ديگر از هيچ فليم ترسناكي نترسم. حتي اگر "كينه دو" باشد و تو و پيمان دائما در مسير بازگشت شيطنت كرده باشيد .
مرد من! ميبيني . همه خاطرهها هنوز زنده است. زنده درست مانند خودت. زنده درست مانند طبع لطيفت. زنده درست مانند خندههايت. زنده درست مانند حالت چشمهايت. زنده درست مانند مرگ كه ما فكر ميكنيم آخر خط است.........
از آن روز سرد برفي كه پدر از اتاق بيرون آمد و در گوشم گفت: مقاوم باش! دو سال گذشته است . از آن ظهر دي ماه كه برف خيابان را سپيد كرده بود و من سياهپوش رفتنت بودم دو سال گذشت.
صنما به تو دل دارد خو / نكند به دري ديگر رو
از روز رفتنت دوستي داريم كه هر شب برايم پيامك ميفرستد . هر شب بيفراموشي حالم را ميپرسد . هشدارم ميدهد كه تو راضي به غمم نيستي. ميدانم كه راست ميگويد. كمكم كن تا زندگي كنم.
از روزي كه رفتهاي زهرا رضايي تنهايم نگذاشت. پيمان خدادوست دوستي در حقم تمام كرد. عليرضا و پگاه ياد تو را زنده كردند . مهدي برايم برادري ميكند. نسرين هنوز بعد از ظهرهايي كه غمگينم با من اشك ميريزد . آزاده محمد حسين هرزچندگاهي حالم را جويا ميشود. محمد پسرخالهات با صبوري سبكبارانمان را به روز ميكند. راستي هستي و نيكي حرف ميزنند.نميدانم كسي به آنها ياد ميدهد بگويند: عمو مهران!
دوستانم كه تو نديدهاي اما غمت بهانهاي شد تا پيدايشان كنم دوستي در حقم تمام كردهاند. امشب باز به رسم هميشه و از باب دلتنگي تفال زدم به حافظ با نيت تو و :
يارب!آن نوگل خندان كه سپردي به منش/ ميسپارم به تو از چشم حسود چمنش
صورتت بوسهباران محبت خدايي كه بيش از من دوستت دارد.
پينوشت ۱: نزدیکان به مهرانم می دانند که او از هفت و چهلم هم بیزار بود. هزینه مراسمش را صرف امور خیریه کردم اما با دوستانی که مهران قاسمی را ورای منافع شخصی دوست داشتند پنجشنبه هفدهم دي ماه ساعت دو بعد از ظهر به دیدنش می رویم. انا لله و انا اليه راجعون.
پی نوشت ۲: نسرینم که از یک ماه پیش جویای امسالت بود در بند است . به امید آزادی اش.