خسته ام
از این خستگی مفرط خسته ام. از این خستگی که نه با سفر کم رنگ می شود. نه با کم کاری از میان می رود. نه با اینهمه لبخند های زورکی از رو می رود. نه با درد دل های گاه و بی گاه تخلیه می شود. از این خستگی مفرط خسته ام وقتی دلم می خواهد خدا و تنها خدا مرا در آغوش بگیرد و بگذارد بی
آبروداری بر شانه هایش زار بزنم. نه این که گلایه کنم که او مالک و صاحب اختیار همه دارایی و نداری من است. تنها گریه کنم و برایش بگویم که چقدر سخت می گذرد در میان این همه جمعیت تنها بودن.
پی نوشت: دلم چهار گوشه خانه ات را خواست و روزی که برای نخستین بار روحانی کاروان در گوش هایم زمزمه کرد:" نگاهت که به خانه اش افتاد ، حاجتت برآورده می شود" . مهم این نیست که حاجت گرفتم یا نه.مهم این است که تو نزدیک شدی. نزدیک حتی به قول خودت از رگ گردن نزدیک تر. مهم این است که تو در تمامی این روزهای سخت خدای خوب من شدی . خدای خوب من ! نمی خواهم از غمم کم کنی که غم مرا به تو نزدیک می کند . می خواهم بر صبوری ام برای تحمل این بار بیفزایی.
سبکباران فرزند مهربانی مهران قاسمی ست و درایتش.مردی که می دانست یک روز به ابدیت می پیوندد پس فضایی را برایم به یادگار گذاشت که هم نوشته هایش را در خود جا داده باشد و هم غم نبودنش را با دیگران به اشتراک بگذارد.حاصل عاشقانه های مردی که این روزها دلتنگی نبودنش حک می شود بر تن سبکبارانش.روحش شاد.