دوباره بهار آمد. فصل ها منتظر انسانها نمي‌مانند. چه خوب كه طبيعت بي‌هيچ پرسشي وظيفه اش را به بهترين شكل انجام مي‌دهد .زمستان هم رفت.دوباره بهار آمد . دوباره شكوفه‌ها لبخند مي‌زنند. دوباره رودخانه پر مي‌شود از آبي زلال و دوباره بايد سرود عاشقي پرندگان را با گوش دل شنيد.

با بهار امسال كارها دارم.بايد از او بسيار بياموزم.بايد بياموزم: شروع دوباره را، از نو زندگي كردن را، از صفر برپاخواستن را، دوباره دوست داشتن خدا را ، دوباره خنديدن و خنداندن را.

دوباره بايد شاگردي كنم در مكتب سبز بهار.كاش صبوري را هم بياموزم.

 

پي‌نوشت: مي داني تلخ ترين انتظار دنيا كدام است؟ انتظار براي پایان غم.

             مي‌داني شكننده‌ترين صبوري دنیا كدام است؟ شكيبايي بر نبودنت.

             مي داني كدام حقيقت است كه هنوز در باورم نمي‌گنجد؟ حقيقت ديگر نديدنت.