خاطراتمان!

تند بادی می وزد از مسیری آشنا و من با دو دست کوله بار خاطراتمان را گرفته ام تا مبادا نابخردی دیگران آن را از من برباید.

تو مرگ را به زبان زندگی تفسیر کردی

پیش نوشت : دوستان منعم کرده اند از تلخ نوشتن. اما فلسفه این وب لاگ از روزی که تصمیم گرفیتم در ان بنویسیم نگارش حرف دل بود بی اندک ملاحظه ای. در این روزها که دیگر نمی خواهم صفت سخت برایش به کار ببرم تنها این نوشتن است که آرامم می کند . به باور من تا زمانی که حادثه ای در ذهنم هضم نشده است باید بنویسم تا توان کنار آمدن با آن را بیابم . حادثه هایی که بی آنکه هضم شوند در گوشه ای از ذهن خاک می خورند همیشه فرصتی برای قد علم کردن و شکستن آدمی دارند .از این رو به جهت احترام به دوستانی که بر من منت می نهند و سر می  زنند اصل مطلب را در ادامه می اورم تا دوستانی که می رنجند از تلخ نوشتن من ،اجباری برای خواندن حس نکنند .
ادامه نوشته

یاد قلم به یاد روزنامه نگاری که زود خسته شد

 

مسابقه یاد قلم که برای گرامیداشت یاد مهران قاسمی روزنامه نگار سفرکرده برگزار شده بود با اعلام نظر نهایی مسعود بهنود، عطالله مهاجرانی، اسدامرایی، کسری نوری و ژیلا بنی یعقوب به عنوان هیات داوران این مسابقه به پایان رسید.با نظر هیات داوران در این مسابقه به «محبوبه آب برین»، «محرم براتی»، «فرزاد صدری»، «مزدک علی نظری» و «حمید موذنی» به عنوان برندگان، جوایزی اهدا می‌شود و از سرکار خانم نوشابه امیری به عنوان شرکت کننده ویژه این مسابقه تقدیر به عمل می‌آید.

تاخیر چند روزه ام در نوشتن این مطلب را بر من ببخشائید که این تعلل نه از سر سهل انگاری بود که به دلیل مشغله ذهنی است که این روزها به ان گرفتارم. تبریک می گویم به دوستانی که منت نهاده و با قلم های زیبایشان نام مهران قاسمی را زنده نگاه داشته و با نظر هیات داوران برنده اعلام شدند . سپاسگزارم از مسیح علی نژاد . از دوستی که با وجود فرسنگ ها فاصله مبتکر طرحی شد که حتی در ان روزهای سخت نیز من را به وجد آورد . اگر نبود زحمات مسیح امروز اینچنین از برگزاری این مسابقه شوق زده نمی شدم . به هزاران زبان متشکرم از اساتید بزرگم مسعود بهنود و عطاالله مهاجرانی و اسدالله امرایی که در میان تمامی مشغولیتهایشان بر من منت نهاده و مسبب امری شدند که امیدورام بتوانم سالیان سال آن را ادامه دهم . از تمامی دوستانی که در این مسیر مسیح مهربانم را تنها نگذاشتند سپاسگزارم. از ژیلا بی بعقوب و کسری نوری بی نهایت ممنونم . دوستان عزیزم  عبدالرضا تاجیک -جواد دلیری- اکبر منتجبی - رضا مهدوی هزاوه - مریم شبانی - علی اصغر سید آبادی - فهيمه خضرحيدری - هاشم حکمه  - مهدی محسنی - محمد رحیمی زاده - بهمن احمدی امویی - سلامت سید نوری - حمید مافی - رضا حقیقت نژاد- سيروان رحمان زاده- سامان رسول پور- سعيد پور حيدر- محمد آقازاده تشکر من را برای به پایان رساندن این مسابقه بپذیرید. تشکر ویژه ای هم دارم از محمد رحیمی زاده و مهدی محسنی که امیدوارم بدانند قدردان محبتهایشان هستم و با گستاخی تمام امیدوارم در سالهای آتی نیز مسیح و من را برای انجام این مسابقه یاری دهند . از دوستانی که سایت بسیار زیبای یاد قلم را طراحی کردند ممنونم . دوست خوبم مزدک علی نظری مطلبی بسیار زیبا نوشته است که حسی دو گانه به من داد . خوشحالم که مهران اینچنین دوستان نادیده ای دارد .امیدورام بتوانم این مسابقه را در سالهای آتی نیز به کمک دوستانم و البته رهبری مسیح علی نژاد برگزار کنم .

پی نوشت: یک دوره کتاب های عطاالله مهاجرانی،مسعود بهنود ،مسیح علی نژاد  و زنده یاد مهران قاسمی هدیه ای است که به رسم یادگار تقدیم برندگان خواهد شد .

 

ما متولد شدیم!

 ما متولد شديم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دوباره من يعني ما متولد شديم.يك سال ديگر هم گذشت.من بيست و شش ساله شدم و تو هنوز سه ماه است كه متولد شده اي. نوشته بودي كه اذان ظهر هجدهم فروردين ماه خدواند تو را به زمين هديه داد و درست بعدازظهر هجدهم دي ماه بود كه ديگر نتوانست دوريت را تاب بياورد و دوباره البته اين بار به معناي تمام كلمه زنده ات كرد. بيست و شش سال گذشت. نه حس جواني دارم و نه حس پيري.بيست و شش سال است كه مهمان خانواده اي هستم مهربان‌تر از قطرات ريز باران.  

ادامه نوشته

جدایی تا نیفتد دوست قدر دوست کی داند

دو تکه استخوان داند بهای مومیایی را

 پی نوشت: متن اصلی این پست را به دلایلی پاک کردم . اما به منظور احترام به دوستانی که لطف کردند و برایم کامنت گذاشتند کل پست را پاک نمی کنم.شعر بالا هم به گمانم متعلق به صائب تبریزی است.اگر کلمه ای را اشتباه نوشتم ببخشید که حافظه ام یاری نمی دهد به بیش از این.

دوباره بهار

دوباره بهار آمد. فصل ها منتظر انسانها نمي‌مانند. چه خوب كه طبيعت بي‌هيچ پرسشي وظيفه اش را به بهترين شكل انجام مي‌دهد .زمستان هم رفت.دوباره بهار آمد . دوباره شكوفه‌ها لبخند مي‌زنند. دوباره رودخانه پر مي‌شود از آبي زلال و دوباره بايد سرود عاشقي پرندگان را با گوش دل شنيد.

با بهار امسال كارها دارم.بايد از او بسيار بياموزم.بايد بياموزم: شروع دوباره را، از نو زندگي كردن را، از صفر برپاخواستن را، دوباره دوست داشتن خدا را ، دوباره خنديدن و خنداندن را.

دوباره بايد شاگردي كنم در مكتب سبز بهار.كاش صبوري را هم بياموزم.

 

پي‌نوشت: مي داني تلخ ترين انتظار دنيا كدام است؟ انتظار براي پایان غم.

             مي‌داني شكننده‌ترين صبوري دنیا كدام است؟ شكيبايي بر نبودنت.

             مي داني كدام حقيقت است كه هنوز در باورم نمي‌گنجد؟ حقيقت ديگر نديدنت.

برای یک دوست(2)

تو جوانمردی تمام کردی به غایت کامل کلمه.تو در لحظه ای از لذت انتقام گذشتی که همگان چشم تیز کرده بودند تا کمر به نابودیت ببندند.تو درست آن هنگام گذشت کردی که می دانم سخت ترین کار دنیا در چنین شبی همین بخشش است.دوست دارم دیگر حتی یک بار هم نام حماقت بر این همت بلندت ننهی و گوهری را که در این زمانه نامرد بس کم یاب نه که نایاب است به حماقت تعبیر نکنی.تو نجابت کردی و می دانم که خدواند امشب از پشت ماه که درست به اندازه غصه های دلت بزرگ می نمود تو را نگریست و به بنده اش بالید. تو نه تنها امشب که یک سال است زبان در کام گرفته ای تا اثبات کنی که رسم مردانگی منسوخ نشده است. تا ما را به زندگی امیدوار کنی .تا بدانیم در میان این همه نامردی هستند مردمانی که همت بلند دارند و دل دریاصفت.دیگر برایت صبر نمی خواهم که اثبات کردی پیاله دلت از صبر لبریز است و با آنکه غریبی آن هم به وسعت این دنیای بزرگ اما خداوند تو را کفایت می کند.

برایت تنها یک چیز آروز می کنم و آن هم دوست است به معنای تمام کلمه.

پی نوشت: این دو پست را تنها برای دلخوشی خودم نوشتم. شاید برای آنکه اگر در برابر این همه جوانمردی سکوت کنم احساس می کنم دنیا جهنم است.

برای یک دوست

 حكايت عجيبي‌ست حكايت دل.داستان غريبي‌ست دلداده‌گي.مي‌گويند عشق كور است.نعمتي ست كه تا در دل نفوذ مي‌كند عقل فرار را برقرار ترجيح مي‌دهد.مي‌گويند حس غريبی‌ست كه خواب را از چشمان مبتلا مي‌گيرد و به جاي آن نه بيداري و هوشياري كه سير در دنياي رويا را به آدمي مي‌بخشد . مي‌گويند سنتي ست كه از نخستين لحظه آفرينش خدواند ميان انسان و حوا جاري كرد و هرگز منسوخ نمي‌شود مگر به مرگ تمامي انسانها. مي‌گويند و مي گويند و مي‌گويند و تو شايد تمامي اين روايتها را شنيده‌اي كه اينچنين تن به تقدير روزگار كج مدار داده اي و گوشه عزلت گزيده اي تا اثبات كني كه راه و رسم عاشقي مي داني . تو شايد حكايتها خوانده اي اندر باب وصال و فراق كه اينچنين عارف مسلك روزه سكوت گرفته اي و صبر پيشه كرده اي تا بگذرد اين روزهاي سخت و  تو دوباره در خيابانهاي مزين به نام قهرمانان قديمي قدم بزني و دوباره نه كه صد باره خاطرات رنگ زمان به خود گرفته را در ذهن نه يك بار كه هزار بار مرور كني و ثانيه اي ميليون بار از خود سوال بي‌پاسخ چرا را بي صدا بپرسي. تو بي شك شنيده اي داستان ليلي و مجنون را كه اينچنين بر جور او كه دوستش مي داشتي و گفته بود كه دوستت دارد صبر پيشه كردي. تو شايد بارها براي تنها يك ثانيه پشيمان شده اي اما دوباره خاطرات ريز و درشت روزهاي عاشقي در ذهنت به رقص و كرشمه پردازي نشسته و تو در حسرت آن حس شيرين ناب اشك ريخته اي. مي دانم كه در چنين لحظاتي نه اشك ندامت كه اشك حسرت ريخته اي.

 

ادامه نوشته

سال بی تو نو شد!

من در اين لحظه نو

بي تو آواره ترينم

من در اين ساعت ميمون و مبارك

بي تو مغضوب ترينم

من در اين ثانيه‌ها كه بسان سال سنگين است

بي تو بي دوست‌ترينم

من در اين تلخ ترين لحظه سال

بي تو اي مهر در خم دي ماه غريبم. 

 

يك سال ديگر هم  گذشت. كتمان نمي كنم كه بسيار دلشكسته ‌تر از آن هستم كه بتوانم نوروزانه اي بنويسم و در باب بهار و زيبايي هايش و زمستان و تلخي هايش سخن بگويم. بي اندك اغراقي اعتراف مي كنم كه حس بهار را ندارم.حس شادابي و سرمستي عاشقانه اي كه در اين سالهاي اخير در چنين روزهايي به من دست مي داد درست مانند خاطرات ريز و درشتي كه در ذهنم مي رقصد و اشك را در چشمانم جمع مي كند ؛ رنگ گذر زمان به خود گرفته است.

 

 

ادامه نوشته