باز هم براي تو،تا هميشه به ياد تو

می شد بدانم اینکه خط سرنوشت من

از دفتر کدام شب بسته وام شد؟

اول دلم فراق تو را سرسري گرفت

وآن زخم كوچك دلم آخر جذام شد

گلچين رسيد و نوبت با من وزيدنت

ديگر تمام شد گل سرخم! تمام شد

شعر من از قبيله خونست خون من

فواره از دلم زد و آمد كلام شد

ما خون تازه در تن عشقيم و عشق را

شعر من و شكوه تو رمزالدوام شد

بعد از تو باز عاشقي و باز...آه نه!

اين داستان به نام تو ،اينجا تمام شد.

پي‌نوشت:باز هم براي تو نوشتم. اين بار حسين منزوي به ياريم آمد.باز هم دلم گرفت.براي خنده هايت. براي چشمان ريز اما مهربانت.براي سارا گفتنت.براي آدا صدا كردنت. براي قايمكي شكلات خوردنت.براي جوانمرديت.براي بزرگواريت.واي كه از زمان رفتنت دنيا چه زشت شده است.زشت و زشت و زشت.

پي نوشت ۲:در آغوش گرم خداوند جاري باش مهربانترين مهران دنيا.فرشته ها چه خوشبختند كه مردي به مهرباني تو را در همسايگي دارند.دوستت دارم بي امان .  

چند قدم تا تحقق وصيتت

این روزها که می گذرد گرفتار حسی دوگانه هستم . نیت کرده ام که از روزنامه ای که زمانی دوشادوش هم پله های آن را بالا رفتیم کوچ کنم به نقطه ای که به قول تو شاید غریب است و ناآشنا اما لذت این ناشناختگی را با تمام وجود حس می کنم. می دانم که می دانی سخت است برایم دل کندن از صندلی هایی که تو بر روی انها تکیه دادی و من بارها بالای سرت می ایستادم و بی مهابا از نگاه دیگران چشم در چشم تو فریاد می کشیدم که به بودنت افتخار می کنم . می دانم که می دانی سخت است برایم دل بریدن از خاطراتی که دور نیست اما تجربه دوباره  انها این روزها تبديل به قشنگترین رویای زندگیم شده است .این تصمیم سخت را در میان مخالفت عمیق تعداد انگشت شماری از دوستان باقی مانده گرفتم . همان دوستانی که هرگز از نخستین لحظه پروازت به خود اجازه ندادم عمق صداقت محبتشان را با هیچ معیار و اندازه ای بسنجم چرا که قضاوت در مورد احساس درونی انسانها تعهدی بر شانه هایم می گذارد که خارج از توان تحملم است . یک روز اما شاید آن زمان که غبار زمان از دلخوریم کاسته باشد همه را بنويسم . همه انچه را که در این چهار ماه نبودنت بر من روا داشته شد و من چاره ای جز سکوت نداشتم. اما این روزها مهران مهربان من! نگاه سنگین دوستانی که من دوست می خواندمشان و تو می گفتی تنها همکارند تجربه ای جدید برایم رقم زده است. از به تصویر کشیدن این تجربه واهمه ای ندارم اما در دل خرسندم که خدواند نمی گذارد بیش از اندازه به انسانهایی که می داند نیت خیر در دل ندارند نزدیک شوم . در این میانه سپاسگذارم از دوستانی که صادقانه همراهیم کردند. از میترا خلعتبری که شاید سن و سالش چندان نباشد اما انچنان موجه برخورد می کند که بی امان دوستش دارم .از رعنا زوره که خواهری ست در قالب يك دوست. دوستي كه همواره محرم رازهايي بود كه سخت بر زبان مي‌رانم . از كسري نوري كه صادقانه برايم وقت گذاشت و انچنان به مثابه برادري بزرگوار راهنماييم كرد كه آروز كردم كاش مهران بود و مي ديد كه كسري از نزديك ترين دوستانش نيز بيشتر با من همراهي كرد .از فاطمه شمس عزيز دوست ناديده اي كه با صداقتي عجيب مرا به لندن دعوت مي كند و مي‌خواهم بداند كه اين نخستين مهماني است كه من ميزبان را به چشم نديده ام اما در دل حس آشنايي غريبي با او دارم .ممنونم از گيسو فغفوري كه شايد دير شناختمش اما دوستش دارم تنها و تنها به دليل صداقتش و بي‌باكي دوست داشتني‌اش.

مهران من ! اندك اندك مقدمات تحقق وصيتت مهيا مي شود و نمي داني كه چقدر شادم از اينكه پس از چهار ماه مي توانم اندكي به آروزهايت جامه عمل بپوشانم . عليرضا درست مانند هميشه وعده كمك داده است و مي دانم كه تا آخر اين مسير در كنارمان مي ايستد.

پي‌نوشت: ظرف چند روز آينده راهي شيراز مي شوم تا از نزديك كودكاني كه مهران بيست و چهار ساعت پيش از رفتنش به انها سفارشم كرد را ببينم . بي‌شك براي تحقق اين آروز به كمك بسياري از دوستان نياز خواهم داشت . اميدوارم كه دوستان وب لاگيم در اين مسير تنهايم نگذارند . پس از سفر جزئيات اين ماجرا را مي نويسم تا دوستان علاقه مند در جريان قرار گيرند .

هنوز یاد تو سرمایه حیات من است

این روزها گرفتار دردسر شخصی هستم که نوزاد کنجکاوی نابجای تعداد انگشت شماری از دوستان! است.روزهای نخست از دست داد مهرانم روزی ده ها نه که صدها چشم با زبان بی زبانی با من سخن می گفتند و امیدوارم می کردند به بازگشت. بازگشتی که می دانستم در نیمه راه رنگ غربت به خود می گیرد. بازگشتم با علم به این حقیقت که چشم هایی که در آن روز برایمان بارانی شد بیش از آنکه اندوهگین تنهایی من و جوانی همسرم باشد داغدیده سیاهی است که در طول زندگی مهران بر او روا داشته شد. بودند در همان ساعات اولیه دوستانی که از مهران حلالیت طلب کردند به واسطه حسادتی که همواره دیواری میان آنها و قلب مهربان مهرانم کشیده بود .در همان روزها بود که فهمیدم زمین گرد است از هر طرف که بروی باز هم به همان نقطه آغاز باز خواهی گشت. چهار ماه از کوچ سبکبارم گذشته است و یک ماهی است که باز هم همان دوستان آشنای دیروز بیش از اندازه از خود خلاقیت نشان می دهند و راوی داستان تخیلی می شوند که هر بار به بدنه ضعیف آن فکر می کنم تنها تبسمی را مهمان چشمان مشتاق راویان می کنم .

چه پاییزی ست فریدون مشیری را بی امان دوست دارم. می دانم که در بهاریم اما دوست دارم این شعر را بنویسم به یاد پاییز ۸۶ که مهرانم بود و تکیه گاهی بود برایم در برابر این همه ناجوانمردی.

نشسته زنگ جدایی به صفحه دل من

شکسته شاخه امید و خانه خاموش است

تنیده تار سیه ،عنکبوت نومیدی

فشرده پنجه و با روح من هم آغوش است

میان خانه ویرانه جوانی من

به هر طرف نگرم جای پای حرمان است

زبان گشوده شکاف شکنجه های فراق

در آرزوی کسی سوختن نه آسان است

به عشق روی تو دامن کشیدم از همه خلق

دریغ و درد که دامن کشان گذر کردی

به اشک و آه دلی ناتوان نبخشودی

مرا به دام غم افکندی و سفر کردی

مهربان خدای من تو بمان

زمانی که باورهایم ترک بر می دارد

روزی که رویاهایم بر هم می ریزد

آن زمان که خاطراتم آوار میشود بر سرم

مهربان خدای من تو بمان

تا دستهایم به سوی غیر دراز نشود

پی نوشت ۱ : مرا عهدیست با جانان/ که تا جان در بدن دارم/هواداران کویش را / چو جان خویشتن دارم

پی نوشت ۲ :دوست مهربانی که برایم نوشته ای به فضایی دیگر کوج کنم از محبت بیکرانت برای بازگرداندنم به دنیا زیبایی ها ممنونم اما دل را که شیوه ییلاق و قشلاق نیاموخته چه کنم ؟

جای تو خالی بود

 در آن روزها كه هنوز پرواز هوايي ات نكرده بود ، در ان روزها كه هنوز بي تاب ترك دنياي پر هياهوي ما زمينيان نشده بودي، در همان روزها كه هنوز تا نگاهت به يك قلم خيره مي شد  چشمانت كاغذي را جستجو مي كرد تا با بدجنسي تن سپيدش را سياه كني  ، من در همان روزها كه به تقويم ما چهار ماه از آن مي گذرد نمي توانستم براي يك ثانيه هم تصور كنم كه قرار است امروز ، روزي در نيمه ارديبهشت نزديك به همان روزي كه يكدگر را در وقايع اتفاقيه براي نخستين بار ديديم در جمع دوستان حاضر شوم و از آزادي قلمي بگويم كه ما آرزويش را در دل داريم و تو حسرتش را با خود به آن دنيا بردي تا شايد آنجا بتواني با خيال راحت ، با دلي بي غصه نان شب ، با سري بي سوداي عاشقي ، با دستاني بي دستبندهاي نامرئي بر زمين نه كه بر آسمان كه اكنون سنگ فرش توست بنشيني يك ليوان شير موز بزرگ سر بكشي ، ان خودنويس مردانه اما نارنجي رنگ را پر جوهر كني و با سكوتي كه از شيطنت تو  به دور است بنويسي و بنويسي . بنويسي و اين بار نهراسي از خودكار قرمز رنگي كه قرار است دستنوشته هاي تو را خونين كند . همان خودكاري كه هميشه مي گفتي از رنگش متنفري چرا كه حتي حرمت فكرت را نيز نگاه نمي دارد .

 

هر سال در همين روزهاي بهاري همكارانت ، همفكرانت همانها كه مي گفتي با انتخاب اين حرفه به لذت دنيا پشت پا زده اند دور هم جمع مي شوند تا درست مانند امروز از آزادي قلم بگويند در روزنامه هاي رنگ سياهي گرفته . روزنامه اي مثل همان وقايع اتفاقيه كه چقدر دوست داشتم مهر توقيف بر پيشاني اش نمي خورد تا من همچنان از پله هاي قديمي رنگ زمان به خود گرفته اش بالا بروم و خاطرات بهار 83 را در ذهن زنده كنم .

 

گمان نكن كه در اين چهار ماه نبودنت روياي احمد بورقاني كه درست مانند تو نتوانست ديگر در اين هواي دلگير نفس بكشد جامه عمل پوشيد. هنوز روزگارمان بر همان مدار سابق مي گذرد . هنوز بيست و چهار ساعت نگذشته است كه دوستمان تنها به جرم نوشتن باورهايش با چشماني گريان رفتن را بر ماندن ترجيح داد . اگر ان روزها كه تو بودي هنوز پشتمان گرم بود به صاحباني كه نامشان بر بالاي صفحات اخر روزنامه مي درخشد اين روزها دوستمان همان دلگرمي را هم در چنته ندارد.اين روزها دوستمان اگر مي نويسد بايد بترسد از نگاه‌هاي برنده‌اي كه او را به تلاش براي توقيف روزنامه محكوم مي كنند و او بايد با دستاني لرزان و چشماني پر اشك بر لب زمزمه كند : ببخشيد كه باورم را ، عقيده ام را و بالاتر از همه اين واژه هاي شايد كليشه اي دغدغه ام را بر تن كاغذ كاهي روزنامه تان نوشتم.

 

درست چهل و هشت ساعت پيش بود كه مسیح براي خداحافظي آمد . از او خواستم كه بماند و نمي داني چه سخت است كه دوستي در آغوشت گريه كند نه از غم نان ، نه در سوگ از دست دادن يك عزيز كه در عزاداري يادداشت هايي كه مي نويسد اما همان خودكار قرمز رنگ معروف بر تنها نقطه سپيد باقي مانده كاغذش مي نويسد : غير قابل كار .

 

سخن كوتاه كنم .مهران قاسمي رفت با تمام روياهايش براي نوشتن و شايد تنها براي آزاد نوشتن. در نخستين روزهاي از دست دادن مهربان دوست و همراهم ، زماني كه براي خواندن همدردي هاي اينترنتي دوستان يك به يك وب لاگ هاي همكاران را باز كردم به وب لاگ مسيح علي نژاد رسيدم. مسيح هم براي من كه نه براي مهران قاسمي نوشته بود . اما متفاوت تر از بقيه . مسايقه ياد قلم كه امروز به همت دوستان عزيزم جوايز نخستين دور آن به برندگان اهدا مي شود فكري بود بس نو و بي اندازه سخاوتمندانه از مسيح علي نژاد . دوست داشتم كه مسيح مي ماند و با همان هيجان زايدالوصف هميشگي اش برايتان از مسابقه مي گفت و همت همكارانمان در شهرستانها . اما خوب داستان مسيح در اين روزهاي غريب بر هيچ كس پوشيده نيست . وعده داده است كه كمك كند تا " ياد قلم " تا ساليان سال ياد قلم هايي را كه بر زمين مي ماند گرامي دارد. از مسيح علي نژاد ، مسعود بهنود ، عطاالله مهاجراني ، اسدالله امرايي ، كسري نوري و ژيلا بي بعقوب كه در قالب هيات داوران ياد مهران قاسمي را زنده نگاه داشتند بي نهايت ممنونم . از دوستاني كه ما را در برگزاري اين مسابقه همراهي كردند نيز تشكري ويژه دارم و اميد دارم  مرا در سالهاي آتي نيز براي ادامه دادن اين مسير همراهي كنند .

قلمهايتان پايدار و آزاد .

 

پی نوشت:متن فوق را در انجمن صنفی خواندم . همان جا که امروز مراسم اهدای جوایز " یاد قلم " برگزار شد. مسیح عزیزم نمی دانی چقدر جای تو خالی بود و من چه بیهوده تلاش کردم جای کسی را پر کنم که همتا ندارد .متشکرم با هزار زبان هم از جانب خودم و هم از جانب مهران قاسمی.

 

برای دو همیشه مهربان

دوست دارم دوباره ببینمتان . دست در دست هم. درست مثل روز نخستی که دیدمتان و نمی دانید چقدر شاد شدم از داشتن دوستانی چون شما.

دوست دارم دوباره ببینمتان.درست در آن لحظه های نابی که چشم در چشم یکدیگر دوخته اید و با زبان بی صدای دل زمزمه می کنید عاشقانه ترین حدیث های عاشقی را .

دوست دارم دوباره ببینمتان در همان خانه کوچکی که هر بار با مهران زنگ ان به را صدا درمی آوردیم دلمان پر می کشید برای در اغوش کشیدنتان و یادمان می رفت که زمان سالهاست که اختراع شده است.چه شبها که تا سحر می نشستیم و باز هم هنگام رفتن دل مهران می گرفت برای دوستی که عجیب دوستش داشت.

دوست دارم دوباره ببینمتان تا در اوج خودخواهی با عشق ورزی شما خودم را به یاد بیاورم دست در دست مهران . تا در نگاه مهربان شما که عزیزترینهایم هستید به یاد بیاورم که دنیا هنوز زیباست حتی اگر زیباترینها رفتن را بر ماندن ترجیح داده باشند .

دوست دارم دوباره ببینمتان. این بار نه جدا از هم که با هم.دوست ندارم صدای یک نفرتان را که می شنوم بترسم از پرسیدن حال دیگری.دوست ندارم باور کنم که نامهر شده اید و قاموس عاشقی فراموش کرده اید . دوست دارم باز هم در خوابهایم مهران را ببینم که فریاد می کشد: سارا انها خوشبختند.

پی نوشت: برای دو دوست نوشتم . برای یک زن و یک مرد که زمانی سوگند خوردند با هم بمانند تا ابد.برای دو همراه که آروز دارم با هم ماندن را بر ترک یکدگر مقدم دارند.برای دو عزیز که کاش بدانند دنیا دو روز است اما فرصت خوشبختی شاید تنها یک ثانیه.

این بار در آسمانها

نمی خواهم باور کنم که قدرت زمان بیش از توان عشق نابی است که ما برای ساختنش روزها جنگیدیم.

نمی خواهم باور کنم که خاطراتمان درست مانند قطرات آبی که از گرمای هوا بی تاب شده اند از لای انگشتان تنهایم می لغزند و فرو می ریزند و آن وقت چه کسی است که بتواند ادعا کند آب رفته را می توان به جوی بازگرداند .

نمی خواهم باور کنم که تو رفته ای و من باید تنها شعرهایی را که کلی برای سرودنشان خندیدیم زمزمه کنم و هر بار برای فراموشی نبودنت قهوه ای تلخ مزه مزه کنم تا اشک نریزم و همگان برایم دست بزنند و من تنها صدای چشمهایی را بشنوم که شاید بر زبان می گویند : چه زن مقاومی. اما یک پیام از ارتعاش مردمکهایشان بیش به گوش نمی رسد: طفلکی چه جوان بیوه شد .

نمی خواهم باور کنم که مهربان مهران من اکنون از آن بالایی که نمی دانم چقدر بالاتر از وسعت دید چشمهای عاشق من است زمین را نگاه می کند و هر بار چشمش به من می افتد شاید به سختی به یادم می آورد و می گوید : او هم زنی مهربان است که شاید روزی آشنایم بود .

می خواهم باور کنی که یک رویا بیش نداشتم و آن هم این بود که با تو پیر شوم. با تو در همان سفره خانه کوچک چای بنوشم و سرمست شویم از مرور خاطرات جوانی .با تو به دربند بروم در سکوتی آرامش بخش برای هزارمین بار از خاطره هایمان بگوییم . من انکار کنم و تو اصرار و این من باشم که در نهایت اعتراف می کنم و تو با همان صدای ناب همیشگی بلند بلند بخندی و صدای خنده هایت گوشهایم را نوازش دهد و بعد با غروری که از تو بعید است بگویی : دیدی باز هم اعتراف کردی .

می خواهم اعتراف کنم که شاید اینجا در کنار من نیستی ، شاید هر بار که از پیچ کوچه می پیچم و سر را برمی گردانم تا تو را ببینم که با شیطنتی خاص نگاهت را به چشمهایم دوخته ای ،جز با تصویری دور روبه رو نمی شوم اما باور دارم که خیلی حس ها قابل تکرار نیستند و تو یکی از همان حس های نابی که شاید دور می نمایی اما هنوز هر بار که پا را از روزنامه بیرون می گذارم این دست تو است که دراز می شود در فضایی که گویا زمان و مکان برایش بی معناست و دست من را می گیرد با قدرتی مهار ناشدنی و صدای تو است که در گوشم زمزمه می کند : کجا برویم برای ولگردی ؟و من چهار ماه است که تنها یک پاسخ می دهم : به آسمانها.

اهدای جوایز یاد قلم

مراسم اهدای جوایز مسابقه یاد قلم که به بزرگداشت روزنامه نگار سفر کرده مهران قاسمی و به همت مسیح علی نژاد برگزار شد روز پنجشنبه دوازدهم اردیبهشت ماه در محل انجمن صنفی روزنامه نگاران برگزار خواهد شد . از تمامی دوستانی که به انتخاب هیات داوران نام آنها به عنوان برنده اعلام شده است خواهشمندم راس ساعت پنج بعد از ظهر در محل انجمن صنفی حضور یابند .