دوست داشتن به شیوه شریعتی

ویژه نامه سالگرد دکتر علی شریعتی روزنامه کارگزاران  را بسیار دوست داشتم.دوست داشتن،میرات شریعتی از آن دست نوشته های نابی بود که مدتها بود در باب دوست داشتن نخوانده بودم .نمی دانم چرا احساس کردم گوشه گوشه های این مطلب تذکر است.حبیب الله پیمان در عشق راستین،عشق کاذب حرفهایی را زده بود که عجیب خواندنشان را دوست داشتم.خلاصه اینکه اگر روزنامه امروز را نخریده اید و البته دوستدار افکار شریعتی هستید حتما به سایت روزنامه سر بزنید و مطالب ویژه نامه را بخوانید.

پی نوشت(۱):این چند جمله گویی چند جمله از بهشت بود: او رفت و تو پس از آنكه از دستش دادی، فهمیدی كه او را داشته‌ای. وقتی نبود به بودنش نیازمند شدی، وقتی او تمام شد تو آغاز شدی و چه سخت است تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی كردن است، مثل تنها مردن است.

پی نوشت(۲):دوست عزیزی که در پست قبلی برایم نوشته بودی همراهت ترک تو را بر ایستادن دوشادوش تو ترجیح داده است ،پیشنهاد می کنم برای بازتعریف دوست داشتن حتما دوست داشتن،میرات شریعتی این ویژه نامه را بخوانی.

 

یک پست قدیمی

بی دلیل به یاد این پست قدیمی افتادم.یادم نیست ان روز چه حادثه تلخی مرا به نوشتن این پست واداشته بود.بازی سرنوشت است.امروز می دانم چه حسی مرا به یاد این پست انداخت.کاش اینگونه که من نوشته ام نباشد.کاش مهرانم احساس تنهایی نکند.

مهران مثل آفتابگردان

گفتم عاشق گل آفتابگردانم.

کاش می پرسیدی:چرا؟

تا من در عمق چشمهایت خیره شوم

و بگویم:چون تمام صورت خنده است.درست مثل صورت تو .

پی نوشت:نیستی که ببینی باغچه جلو خانه پدری پر شده است از گلهای افتابگردان.کوچکند درست مثل صورت تو در روزهای نخست زندگیت در دنیایی که یقین دارم بس زیباتر از دنیای پرهیاهوی ماست.

باز هم تلخ

من از بیگانگان هرگز ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

پی نوشت:صداي شكستنم را شنيدم.

پي‌نوشت:مهران من ! دلم برايت تنگ شده است.دلم برايت تنگ شده است.دلم برايت تنگ شده است.دلم به هزار زبان برايت تنگ شده است.

پي‌نوشت:ممنونم از سرگه بارسقيان، ايليا جزايري ،عليرضا و پگاه و از نسرين وزيري.چون دليلش را خودشان مي‌دانند اينجا ذكر نمي‌كنم.فقط ثبت مي‌كنم تا يادم بماند كه دوست بودند از ابتداي نبودن مهران و دوست هستند و دوست خواهند ماند.

یک روز من!

تصوير نخست:

ساعت نه و سی دقیقه صبح دوشنبه است.امروز از روزنامه رفتن خبری نیست.با این وجود به عادت هر روز صبح با یک لیوان چای یخ کرده پشت کامپوتر می نشینم.به اینترنت که وصل شدم به سبک و سياق هر روز آدرس بلاگفا را تایپ می کنم.تا یک جرعه چای شیرین را قورت دهم سبکباران جلویم سبز می شود.سه نظر تاييد نشده در مورد پست قبلی.همه را منتشر می کنم.به ادرس وب سایت یکی از دوستان که برایم کامنت گذاشته مراجعه می کنم.چند پست اخرش را زیر و رو می کنم تا می رسم به پستی به نام جلوه اسلام.عکسی است از یک مرد عرب در حال عکس گرفتن از زنهایش!جالب اینجاست که نمی دانم سوژه چیست؟زنها که تمام بدن خود را با چادر مشکی و روبند پوشانده اند.از به کار بردن عبارت جلوه اسلام می رنجم و برای دوست که از پست هایش معلوم است اهل مطالعه است کامنت می گذارم و وب لاگش را می بندم. کامپیوتر را خاموش کنم. در دل آروز می کنم کاش مهران قاسمی بود تا باز مثل همیشه با هم در مورد این موضوع بحث می کردیم.جرعه اخر چای را که بالا می کشم به عکس مهران که چهار ماه است بر روی مونیتور نشسته نگاه می کنم . در دل می گویم:حالا که نیست.

تصوير دوم:

عقربه های ساعت عدد یازده را نشان می دهند.مقابل هتل لاله ایستاده ام منتظر تاکسی.پیکان قدیمی بوق می زند،سوار می شوم .درب خودرو را که می بندم به سمت چپ نگاه می کنم .دختر خانمی زیبا با چادر مشکی کنارم نشسته است.مردی جوان هم به در سمت چپ پیکان تکیه داده است.انگشتر عقیق مرد توجهم را جلب می کن.به یاد سنگ شرف الشمسي می افتم که از مکه اوردم و قرار بود نوزدهم فروردین ماه امسال انها را به مهدی بدهیم تا هر دو را برای من و مهران بر روی دو انگشتر سوار کند. نوزدهم فروردین گذشت اما چون مهراني نبود پس انگشتري هم ساخته نشد.در همين خيالاتم كه صداي راننده توجهم را جلب مي‌كند . درست مثل تمام راننده هاي تاكسي از بي عدالتي و فقر مي نالد. از اينكه قيمت نفت از بشكه اي ۱۳۰ لار هم گذشته است اما پودر لباسشويي قيمتش دو برابر شده است.دختر خانمي كه كنارم نشسته مي‌گويد : بالاخره بايد حسابهاي بانكي آقايان در اروپا هم پر شود.

ادامه نوشته

برای دوستی که رنجیده است

بهترین دوستم را رنجانده ام.دلگیر شده است و کاملا هم حق دارد. وعده دادم که مکتوب از او عذرخواهی کنم تا دلگیری اش شاید کمرنگ شود . می داند که به عذرخواهی اعتقادی ندارم.اما از انجا که او اعتقاد دارد اینجا نوشتم تا بداند که در سایه هر رفتاری توجیهی نهفته است و این بار من بی تدبیری به خرج دادم و دلیل رفتارم را پیشاپیش توضیح ندادم.اما دوست لحظات سخت !گاه واژه کم می اورم و تو یک نفر این را خوب می دانی.دوستان خوبم از انگشتان دست هم کمترند،کم لطفی ست اگر همین اندک را هم از دست بدهم .

پی نوشت:برای اداره کردن خویش از سرت استفاده کن،برای اداره کردن دیگران از قلبت.(این قسمت را قابل توجه خودم نوشتم)

عقل سرخ گل شقايق باش

زندگي هديه‌اي عجيب و بامزه است.اول كار به اين هديه ارزش زيادي مي بخشيم.گمانمان بر اين است كه زندگي ابدي دريافت كرده‌ايم.بعد از مدتي قدر آن را نمي‌دانيم.تازه به اين فكر مي‌كنيم كه زندگي چقدر كوتاه است.حاضر مي‌شويم آن را دور بيندازيم.سپس متوجه مي‌شويم كه نه يك هديه بلكه درست يك امانت است. پس سعي مي‌كنيم لايق و سزاوارش باشيم.هر چه پيرتر مي‌شويم بايد ذوق بها دادن به زندگي را بيش‌تر نشان دهيم.بايد باريك‌بين و هنرمند شد.مهم نيست كدام احمقي مي‌تواند در ده يا بيست سالگي از زندگي لذت ببرد. مهم اين است كه كدام عاقلي مي‌تواند تا پايان خط از بودن لذت ببرد.

 

پي‌نوشت (1): دل من! باز مثل سابق باش/ با همان شور و حال عاشق باش/ مهر مي‌ورز و دم غنيمت دان / عشق مي‌باز و با دقايق باش / عقل هم خواستي اگر باشي / عقل سرخ گل شقايق باش.

 

پي‌نوشت (2): اين پست را به درخواست دوستي نوشتم كه به معناي تمام كلمه برادر مهران بود.نه از ان برادرها كه تنها سند آشنائيشان با انسان يكساني در حروف نام خانوادگي است. از ان برادرها كه مهران پر‌مي‌كشيد براي ديدنش. تنها دوستي كه مهران يك ساعت پيش از رفتنش دلتنگش شد.

 

پي‌نوشت (۳):راستي متن بالا برگرفته از آخرين صفحات كتاب " اسكار و خانم صورتي " است. از آن كتاب‌هاي باريك كه فقط كافي‌ست يك بار آن را بخوانيد تا براي چند روز هم كه شده عاشق زندگي شويد.

فقط برای ثبت در ذهنم

بی هیچ توضیحی و فقط برای ثبت در خاطراتم می گویم که: انتظارش را نداشتم .از تو یک نفر حداقل انتظارش را نداشتم.

پی نوشت۱ : این روزها حس جدیدی را تجربه می کنم . از آن حس ها که مهران قاسمی عاشقش بود و لذت آن را به من هم آموخته بود.

پی نوشت ۲ : از چند روز پیش از پنجم فروردین ماه اراده کرده بودم مطلبی بنویسم در باب دوست داشتن.بارها هم نوشتم و باز پاک کردم. ظرف چند روز آینده اما خواهم نوشت.شاید این بار پاکش نکنم.

آرزوی محال

تا به حال آرزویی بدین محالی نداشتم:تنها یک بار دیگر دستانت را در دست بگیرم.

پی نوشت:عصر تلخی بود،عصر آخرین دیدارمان/آخرین باری که دستم حلقه شد برگردنت/مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز/موج می زد در "خدا پشت و پناهت"گفتنت.