آذر ماه هشتاد و پنج برای نخستین بار دیدمش.نامم به عنوان نماينده روزنامه اعتماد ملي براي سفر به عربستان سعودي رد شده بود اما گويا ظاهرم، مخالفت مقامات مسئول در سازمان حج و زيارت را برانگيخته بود.يك روز در ميان به سازمان حج و زيارت ميرفتم و هر بار كه آن پله هاي سيماني را پايين مي رفتم در دل مي گفتم:اگر نشود چي؟يك هفته گذشت و در آخرين حضور در سازمان حج و زيارت تلويحا به من گفتند كه امكان اعزام خبرنگار زن وجود ندارد.تمام مسير تا دفتر سايت آفتاب را گريه كردم.به سايت كه رسيدم مهران گوشي را برداشت و با مسئولان روزنامه صحبت كرد.يك ساعت بعد موبايلم زنگ زد.صدايي از آن طرف گفت:سلام ،من جلاليان هستم.از سازمان حج و زيارت.شما به اميد خدا اعزام خواهيد شد.دوستان اشتباه كردهاند.خود را براي سفر مهيا كنيد.
از آن روز و از همان لحظه آقاي جلاليان در ذهنم به قامت فرشته نجات درامده بود.بارها پيش از رفتن تلفني با او صحبت كردم.اما موفق به ديدار حضوري نشدم.زمان اعزام اصرار داشت كه من و همكارم به مكه وارد شويم و از جمله خبرنگاراني باشيم كه مدينه دوم هستند.آن روز معناي اصرارهايش را نفهميدم.گمانم اين بود كه كار در مكه بيشتر است و اصرارهاي او هم ارتباطي به حجم كاري دارد.پايم كه به خانه خدا رسيد،دريافتم كه آقاي جلاليان باز هم نقش فرشته نجات من را بازي كرده است.او خواسته بود در نخستين سفر به مكه بيشترين روزها را با خدا تنها باشم.
يك هفته بعد از استقرار در مكه بود كه يك روز صبح به دفتر خبرگزاري رفتم.به رسم هميشه با همكاران سلام و عليكي داشتم و پشت ميز نشستم.غريبه اي روي يكي از مبل ها نشسته بود و چشم بر زمين دوخته بود.يكي از دوستان او را معرفي كرد:خانم معصومي،آقاي جلاليان كه معرف حضور هستند؟
از جا پريدم . پس اين مرد ميانسال به غايت نجيب همان فرشته نجات من بود.سلام كردم و او به آرامي پاسخ داد.شبيه پدرم بود.اندكي جوانتر.چهره اي به غايت نوراني.
از آن روز به بعد آقاي جلاليان شده بود تمام اميدهاي من و زهرا در اين سفر.بيمار كه شدم درست مانند يك پدر كمكم ميكرد.يك روز كه از شدت تب چهره ام برافروخته بود به محض اينكه وارد اتاق خبر شدم آقاي جلاليان خارج شد. دو ساعت بعد بود كه با كيسه اي مشكي به دست وارد شد.كيسه را به سمتم گرفت:بفرمائيد.كيسه را كه باز كردم ديدم يك آبميوه گيري كوچك است.با همان لبخند هميشگي و پيشاني كه از شدت گرما خيس عرق شده بود گفت:شب ها براي خودتان آب پرتقال بگيريد تا بهتر شويد.
فرشته نجات من هر بار كه به مسجد الحرام مي رفت و باز ميگشت چشمهايش قرمز قرمز بود.يكي از دوستان به شوخي ميگفت: اقاي جلاليان هر بار كه ميرود انگار بار نخست است.
او نجيب بود و بزرگ.بازگشتش به ايران بسيار سريع اتفاق افتاد و من نتوانستم با او خداحافظي كنم.زنگ هم زده بود به اتاق و من در اتاق نبودم.يك سال بعد از بازگشت به ايران شايد پاييز ۸۶ بود كه به ديدارش رفتم.غمي عجيب بر چهره اش نشسته بود.از پرواز همسرش برايم گفت و اينكه مسئوليت فرزندانش اكنون بر عهده اوست.پاييز ۸۶ آخرين باري بود كه او را ديدم.صدايش را اما بعد از فوت مهران شنيدم.زنگ زد و تسليت گفت.به او گفتم:همدرد شديم.صدايش لرزيد و برايم صبر ارزو كرد.
امروز ظهر پيامكي دوباره من را برد به پاييز ۸۶:آقاي جلاليان به رحمت خدا رفت.سر كلاس بودم كه پيامك را خواندم.باران اشك بود كه از چشمهايم جاري شد.فرشته نجات من به واقع قامت فرشته ها را بر تن كرد.فردا ميروم تا به او بگويم:يك دنيا ممنون.خاطره شما با زيباترين خاطره زندگيم گره خورده است.آرام بگيريد در حرم امن الهي و در كنار همسري كه دوريش را تاب نياورديد.
روحش شاد.