چشمهایم را می بندم تا.....

لحظه هاییست در زندگی که دلت می خواهد چشمهایت را ببندی.پلکهایت را بر هم بنهی تا نبینی.همه انچه که وادارت می کند چشمهایت را ببندی الزاما زشتی دنیا نیست.گاه آنقدر خوبی می بینی که انتظارش را نداری پس به احترام این غیرقابل پیش بینی بودن حادثه، چشمها را می بندی تا تنها هضمش کنی.مزه مزه اش کنی.گاه اما دنیا آنقدر زشت می شود و آدمها زشت تر که باز هم چشمها را می بندی.می بندی تا نبینی این همه پلیدی را.مهران روزی که به من گفت:دوستت دارم.چشمهایش را بست.هر بار هم که این جمله را تکرار می کرد باز جشمهایش را می بست.یک بار گفتم بی انکه چشمهایت را ببندی بگو.از مهران انکار و از من اصرار.مهران چشمهایش را نبست اما هنوز به "ت" دوستت دارم نرسیده بود که به پهنای صورت اشک ریخت.

حالا این روزها عجیب این حس دوگانه به سراغم آمده است.گاه روز آنچنان زشتی می بینم که فرار را بر ایستادن ترجیح می دهم و گاه آنقدر مهر می بینم که باز چشمهایم را می بندم تا طعمش را مزه مزه کنم.دنیا انگار هیچ چیز نیست جز تکرار.تکرار و تکرار.گاه مزه این تکرار شیرین است و گاه تلخ.به مزه مزه کردنش عادت کرده ام.چاره ای هم هست جز این؟

چهار سال گذشت

بیست و یکم مردادماه چهار سال پیش در چنین صبحی چشم که گشودم قرار بود شب من جامه سپید عروسی بر تن کنم و تو داماد محفلی باشی که همگان امده بودند تا شاهد دوستی ما باشند.چهار سال گذشته است.تو بیست و یکم مرداد ماه هشتاد و پنج در همچنین روزی از همه خواستی که برایمان عا کنند تا سزاوار پیمودن این مسیر باشیم.باور کن دوست من! که همگان دعا کردند وگرنه مگر انسان خاکی تا کجا بال پرواز دارد؟تو داشتی مهران من.امسال تو نیستی.امسال نخستین سالیست که تو نیستی.چند سال باید بیست و یکم مرداد ماه را بی حضور تو جشن بگیرم؟نمی دانم.دلم می خواست امروز هم به بچه ها شیرینی بدهم.من خوشبخت بودم.چه تفاوت که این خوشبختی سه سال طول بکشد یا سی سال؟به پاسداشت این خوشبختی باید سپاسگذار او باشم که فرصتمان داد تا دستان یکدیگر را در دست بگیریم.به وعده هایمان عمل کنیم و شاید تنها سه سال را دوشادوش هم شب ها را صبح کنیم و سپیدها را سیاه.من مرداد هشتاد و پنج هم تفال به حافظ زدم و عجیب که حافظ هم تو را همان ستاره درخشانی یافت که آسمان زندگیم را روشن ساخته است.امسال هم به رسم همه روزهای خوب زندگیمان تفالی زدم.این بار هم حافظمان سنگ تمام گذاشت.دوستیمان مبارک بهترین دوست دنیا.

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه حقیقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

بر سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوان دلاور نگاهدار

کز تیر آه گوشنه نشینان حذر نکرد

حافظ حدیث عشق تو از بس که دلکش است

نشنید کس که از سر رغبت ز بر نکرد!

دنیا را باور نکرده ام

تو نشسته ای بر فراز آسمانی که آبی ست و لبخند می زنی به دنیایی که باقی ست.

تو که دیگر یک ماه آخر ایستادن روی پاهایت را تجربه نکردی این بار ایستاده ای تمام قد.

تو دستانم را در دست می گیری،سرم را روی شانه هایت می گذارم،سفره دل را باز می کنم.

اشک می ریزم در میان سکوت تو که درست مثل موجی از صداهای ناب بر سرم کوبیده می شود.

انگشتانت را لمس می کنم که دانه های اشک را پاک می کند با سخاوتی غریب.

نگاهت می کنم،نگاهم می کنی،چشمهایمان در هم خیره می ماند.

می آیم فریاد بکشم این همه تنهایی را.دستانت را بر لبانم می گذاری.

در گوشم زمزمه می کنی:تو صبور بودی.سارای صبور من.صبوریت را که ربود؟غم دنیا یا باورش؟

تا زبان باز می کنم که بگویم:دلتنگم،نگاهم را می خوانی.می گویی:دنیا را باور کردی؟تو که اهل باورش نبودی!

در آغوشم می کشی.دستانم را رها می کنی.باز هم اشاره به همان یک نقطه واحد.سر را که بر می گردانم باز همان دوست ایستاده.بر می گردم که گلایه کنم.تو رفته ای.دنیا اما باقیست.جمله ات در گوشم طنین می اندازد:تو که اهل باور دنیا نبودی.تکرار می کنم:باور نکرده ام.نه دنیا را نه روزهای بی تو را.

پی نوشت:شش ماه است که این خواب را می بینم.شبیه داستانی ست تکراری.آنچه که تکرار نمی شود اما تویی.این را باور کرده ام.

هفت روز عزاداری در وب لاگستان

برای توضیح در خصوص این مطلب و تغییر نام وب لاگم به وب لاگ محمد رضا یزدان پناه مراجعه کنید.

براي ستاره ام

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ما را انیس و مونس شد

شش ماه انتظار برای دیدن کسی که نادیده دوستش داشتی دیروز به پایان رسید.از همان نخستین لحظات رفتن مهران بود که دوستی از آن سوی مرزهای این سرزمین برایم کامنت گذاشت و من با همان چند جمله نخست در میان صدها کامنتی که گذاشته شده بود،با این یک نفر حس نزدیکی یافتم عجیب.دوستی که هر چه پیش تر می رفت بیشتر نزدیک می شد.با پست های خوبم می خندید و با آنها که رنگ و بوی غم داشتند با من گریست.با لبخندهایم همراه شد در غمهایم دستهایم را از دور گرفت.با او حرف می زدم و آرام می شدم.گمانم این بود که هرگز این نادیده مهربان را نخواهم دید.مسیح که به ایران آمد یک روز در میان جملات پراکنده ای که با شیطنت پشت سر هم راهی گوشهایم می کرد،نام دوست آشنایم را شنیدم.مسیح از او گفت.از اینکه دوست او هم هست و البته او را می بیند.حس آشنائیم عمیق تر شد.پس کسی بود که دوست نادیده من را دیده باشد.دستانش را در دست گرفته باشد.در جشمهایش خیره شده باشد.مسیح رفت و باز من ماندم و کامنتهای هر روزه دیر آشنای نزدیکم.

یک هفته پیش بود.مقابل کامپیوتر در روزنامه نشسته بودم که پیامکی آمد از شماره ای ناآشنا.نوشته بود بسیار کوتاه.دوستم به ایران آمده بود.دلم پر می کشید برای زنگ زدن.برای شنیدن صدایش.اما نه زنگ زدم و نه گذاشتم او زنگ بزند.نمی خواستم صدایش را پیش از سیمایش ببینم.می خواستم آن مهربان دور را همزمان ببینم و هم صدایش را بشنوم.از او خواستم که به هم زنگ نزنیم و قرارهایمان را با پیامک تنظیم کنیم.

شش بعد از ظهر دیروز بود که دیدمش.آرام بود مثل تصویری که من از او در ذهن داشتم.مهربان بود از آن جنس مهربانی هایی که بی تابم می کند.سه ساعت روبه روی هم نشستیم در همان کافه ای که دوست داشتم یک بار فضایش را تجربه کنم.گفت و گفتم.گفت که معلوم است یک دل سیر اشک نریخته ای و من تاصبح فکر کردم که چرا اینکار را نکرده ام تا آرام شوم.او هم روبه روی خانه چهار گوشه او اشک ریخته بود و آرامش طلب کرده بودم ،همان که من خواسته بودم.برایش از ادم هايي گفتم كه دوستشان دارم به خاطر صداقتشان و هم از آنها كه مرگ هم انسانشان نكرده است.از مسيح گفتيم و من باز دلم پركشيد براي مهرباني كه با شيطنت‌هايش اميدوارم مي كرد و البته با نااميدي رفت.

هنگام خداحافظي دوست داشتم مسير آنقدر طولاني شود و ترافيك آنقدر سنگين كه مهربانم ديرتر پياده شود.اما زمان كي براي من ايستاده است كه اين بار هم؟پياده شد.وعده داديم كه با هم سر مزار مهرانم برويم.او هم خواب مهران را ديده بود.از آن خوابها كه آرامم كرد.فاطمه همواره براي من نام عجيبي بود.يك بار در دوران دانشگاه دوستي داشتم با اين نام.آن دوستي چندان به درازا نكشيد.فاطمه ديشب من،فاطمه شش ماه گذشته من و فاطمه امروز من فاطمه اي ست از جنس ديگر.فاطمه اي ست به معناي تمام كلمه فاطمه.اين پست را نوشتم تا سالها بعد يادم بماند كه فاطمه شمس حس همان دوستي را به من مي‌دهد كه مدتها بود مي‌خواستم دستانش را در دست بگيرم و برايش اشك بريزم.اما ديشب بغض‌هايم را فرو خوردم تا آسمان نخستين ديدارمان باراني نباشد.

پی نوشت:این هم ادرس ایمیل من برای دوستانی که پرسیده بودند:sara_massoumi@yahoo.com

دوستان وب‌لاگي من

در گردش روزها گاه اتفاق می افتد که تا چشمانت با چشمانی دیگر حس آشنایی می یابد،آرزو می کنی که کاش زودتر عمق این چشمها را درک کرده بودی.من بیست و دو ساله بودم که نگاهم در نگاه مهران محبتی را یافت بی بدیل.مهران بیست و هفت سال داشت که اراده کرد فرشته زندگی من شود.مهران می گفت کاش پنج سال پیش دیده بودمت.من در این لحظات کم می اوردم.نمی دانستم زودتر از بیست و دو سالگی هم می توانستم مردی را با این جنون بی حد و حصر دوست داشته باشم.اين روزها اما آرزو مي‌كنم كاش زودتر ديده بودمش.روزي در ميانه نوجواني يا ......

پي‌نوشت:از هجدهم دي ماه تا امروز دوستاني بوده‌اند كه همواره به سبكباران آمده اند.برايم نوشته‌اند.دلداريم داده‌اند.تلاش كرده اند تا مرا بازگردانند به زندگي.بسياري از اوقات نوشته هايشان شادم كرده است.به خود باليده‌ام براي داشتن چنين دوستاني ناديده.مترصد فرصتي بودم تا از تك تك آنها سپاسگذاري كنم.از زهرا رضايي مهربان كه بيش از يك دوست است.از رهادختري كه برايم وب‌لاگي ديگر ساخت تا كوچ كنم و سبكبال شوم.از دن كيشوت عزيز دوست ناشناخته‌اي كه با من هم بسيار متفاوت است و هم بسيار نزديك.دوستي كه نقدهاي منصفانه‌اش را دوست دارم.از كوير همسر دختري كه زماني در دوران دبيرستان شريك شيطنت هايم بود و همدرد غصه هايم.از اسماعيل آزادي كه با شعرهايش بي‌تاب مهرانم مي‌كند و همزمان اميدوار به زندگي.از فاطمه شمس مهربان ناديده اي كه لحظه شماري مي‌كنم براي در آغوش كشيدنش.از دوستي به نام سميه كه برايم از خدا مي‌نويسد و اميدواري به مهربانيش.از ابراهيم كه همواره مي‌آيد و ردپايي مي‌گذارد و مرا شرمنده مي‌كند.از من بدون سانسور كه هرگز در طول اين مدت مهربانش را سانسور نكرد.از مهناز شوقي همكار قديمي مهران و دوست جديد من.از حسين شكيبا دهكردي كه هم با ايميل هايش و هم با نظراتش شادم مي‌كند.از الهام،عاطفه و ليلا كه به ظاهر نمي‌شناسمشان اما سند آشنايي‌ام با آنها محبتي است بيكران كه راهي روحم مي‌كنند.از عليرضا و ايليا كه با كامنتهايشان فضاي وب‌لاگم را تغيير مي‌دهند.از من عزيز كه سر زدن به وب‌لاگش را دوست دارم.و از فيروزه عسگري كه الان هر چه جستجو مي‌كنم آدرس وب لاگش را پيدا نمي‌كنم.از تماي دوستاني كه در اين مدت ياريم دادند يك دنيا سپاسگذارم.دوست داشتم همه شما را به مهماني كوچكي دعوت كنم اگر با اين نظر من موافقيد برايم كامنت بگذاريد تا ترتيبش را بدهم.البته اگر ناشناخته ماندن لذت بسياري از اين دوستي هاي وب‌لاگي نيست.

 

روحت شاد فرشته نجات من

آذر ماه هشتاد و پنج برای نخستین بار دیدمش.نامم به عنوان نماينده روزنامه اعتماد ملي براي سفر به عربستان سعودي رد شده بود اما گويا ظاهرم، مخالفت مقامات مسئول در سازمان حج و زيارت را برانگيخته بود.يك روز در ميان به سازمان حج و زيارت مي‌رفتم و هر بار كه آن پله هاي سيماني را پايين مي رفتم در دل مي گفتم:اگر نشود چي؟يك هفته گذشت و در آخرين حضور در سازمان حج و زيارت تلويحا به من گفتند كه امكان اعزام خبرنگار زن وجود ندارد.تمام مسير تا دفتر سايت آفتاب را گريه كردم.به سايت كه رسيدم مهران گوشي را برداشت و با مسئولان روزنامه صحبت كرد.يك ساعت بعد موبايلم زنگ زد.صدايي از آن طرف گفت:سلام ،من جلاليان هستم.از سازمان حج و زيارت.شما به اميد خدا اعزام خواهيد شد.دوستان اشتباه كرده‌اند.خود را براي سفر مهيا كنيد.

از آن روز و از همان لحظه آقاي جلاليان در ذهنم به قامت فرشته نجات درامده بود.بارها پيش از رفتن تلفني با او صحبت كردم.اما موفق به ديدار حضوري نشدم.زمان اعزام اصرار داشت كه من و همكارم به مكه وارد شويم و از جمله خبرنگاراني باشيم كه مدينه دوم هستند.آن روز معناي اصرارهايش را نفهميدم.گمانم اين بود كه كار در مكه بيشتر است و اصرارهاي او هم ارتباطي به حجم كاري دارد.پايم كه به خانه خدا رسيد،دريافتم كه آقاي جلاليان باز هم نقش فرشته نجات من را بازي كرده است.او خواسته بود در نخستين سفر به مكه بيشترين روزها را با خدا تنها باشم.

يك هفته بعد از استقرار در مكه بود كه يك روز صبح به دفتر خبرگزاري رفتم.به رسم هميشه با همكاران سلام و عليكي داشتم و پشت ميز نشستم.غريبه اي روي يكي از مبل ها نشسته بود و چشم بر زمين دوخته بود.يكي از دوستان او را معرفي كرد:خانم معصومي،آقاي جلاليان كه معرف حضور هستند؟

از جا پريدم . پس اين مرد ميانسال به غايت نجيب همان فرشته نجات من بود.سلام كردم و او به آرامي پاسخ داد.شبيه پدرم بود.اندكي جوان‌تر.چهره اي به غايت نوراني.

از آن روز به بعد آقاي جلاليان شده بود تمام اميدهاي من و زهرا در اين سفر.بيمار كه شدم درست مانند يك پدر كمكم مي‌كرد.يك روز كه از شدت تب چهره ام برافروخته بود به محض اينكه وارد اتاق خبر شدم آقاي جلاليان خارج شد. دو ساعت بعد بود كه با كيسه اي مشكي به دست وارد شد.كيسه را به سمتم گرفت:بفرمائيد.كيسه را كه باز كردم ديدم يك آبميوه گيري كوچك است.با همان لبخند هميشگي و پيشاني كه از شدت گرما خيس عرق شده بود گفت:شب ها براي خودتان آب پرتقال بگيريد تا بهتر شويد.

فرشته نجات من هر بار كه به مسجد الحرام مي رفت و باز مي‌گشت چشمهايش قرمز قرمز بود.يكي از دوستان به شوخي مي‌گفت: اقاي جلاليان هر بار كه مي‌رود انگار بار نخست است.

او نجيب بود و بزرگ.بازگشتش به ايران بسيار سريع اتفاق افتاد و من نتوانستم با او خداحافظي كنم.زنگ هم زده بود به اتاق و من در اتاق نبودم.يك سال بعد از بازگشت به ايران شايد پاييز ۸۶ بود كه به ديدارش رفتم.غمي عجيب بر چهره اش نشسته بود.از پرواز همسرش برايم گفت و اينكه مسئوليت فرزندانش اكنون بر عهده اوست.پاييز ۸۶ آخرين باري بود كه او را ديدم.صدايش را اما بعد از فوت مهران شنيدم.زنگ زد و تسليت گفت.به او گفتم:همدرد شديم.صدايش لرزيد و برايم صبر ارزو كرد.

امروز ظهر پيامكي دوباره من را برد به پاييز ۸۶:آقاي جلاليان به رحمت خدا رفت.سر كلاس بودم كه پيامك را خواندم.باران اشك بود كه از چشمهايم جاري شد.فرشته نجات من به واقع قامت فرشته ها را بر تن كرد.فردا مي‌روم تا به او بگويم:يك دنيا ممنون.خاطره شما با زيباترين خاطره زندگيم گره خورده است.آرام بگيريد در حرم امن الهي و در كنار همسري كه دوريش را تاب نياورديد.

روحش شاد.