یادش به خیر

يادش به خير آن آخرين پاييز

كه خوابيدي در آغوشم

يادش به خير آن برگ ريزان

كه  دل دادي به اين دستان بازيگوش

 ***********

يادش به خير آن شعرهاي بي بهانه

آن شورها آن عشوه هاي كودكانه

يادش به خير آن حجمه مهر و محبت

يادش به خير آن نگاه بي حسادت

يادش به خير آن دستهاي پر سخاوت

يادش به خير آن لبخندهاي بي نهايت

يادش به خير آن واژه هاي عاشقانه

يادش به خير آن اشك هاي صادقانه

يادش به خير آن من و تو در قامت ما

راستي!يادت كه مانده

مهرت ز دل بيرون رفتني نيست

صبوری

با خودم تنها یک کلمه را تکرار می کنم:صبوری.صبوری.صبوری.

در خودم تنها یک چیز را جستجو می کنم:خاطراتت.خاطراتت.خاطراتت.

از خودم تنها یک انتظار خیلی بزرگ دارم:سکوت.سکوت.سکوت

پی نوشت:دوست بسیار خوبی یافته ام که ساعتها روبه رویم می نشیند و از مهران می شنود.خیلی ها پس از پروازش گمان می کردند که باید در برابرم مهران را فراموش شده جلوه دهند تا خاطرم آزرده نشود.با این دوست اما به همان جاهایی می روم که با مهران می رفتم.می نشیند و با صبری عجیب می گذارد دل خالی کنم از خاطرات و دلتنگی ها.خدا همیشه برایم یک هدیه ناخواسته در جیب دارد.

به روی ناامیدی در بسته باز کردن

همه روزه روزه بودن ،همه شب نماز كردن                همه ساله حج نمودن ، سفر حجاز كردن

ز مدينه تا به كعبه ، سر پا برهنه رفتن                     دو لب از براي لبيك به وظيفه بازكردن

به مساجد و معابد همه اعتكاف  بستن                    ز ملاهي و مناهي ، همه احتراز كردن

شب جمعه را نخفتن ، به خدا راز گفتن                     ز وجود  بي‌نيازش  طلب  نياز  كردن

به خدا كه هيچ كس را،ثمر آن قدر نباشد                   كه به روي نا اميدي، در بسته بازكردن

پاييز كه آمد تو هم آمدي

این روزها نگاه تو مهربان تر شده است.این روزها تو باز همان خدایی شدی که عده ای می گفتند با سارا قهر کرده است.پاییز که آمد تو هم آمدی.صدای پاهایت خش خش برگ هایی را برانگیخت که پیش از موعد بر زمین افتادند تا سنگفرش تو باشند.پاییز که آمد تو نزدیک تر شدی تا از اندوهم بکاهی.تو به جای او دستهایم را بگیری.تو به جای او اشک هایم را پاک کنی.تو به جای او که نه به جای خودت با بنده‌ات مهرباني كني.چه كسي بود كه گفت:تو نيستي؟وقتي من سرانگشتان مهربانت را بر انگشتانم حس مي‌كنم؟چه كسي بود كه گفت:خدا كجاست؟وقتي من و هزاران نفر مثل من وقتي خسته مي‌شوند تو را نه جلو كه پشت سرشان حس مي‌كنند كه ايستاده اي تا سپرشان شوي.چه كسي بود كه گفت:بي‌خدا هم زندگي ممكن است؟وقتي يك روز بي تو بودن سنگين مي‌كند اين روح خسته و پرتلاطم را.چه كسي بود كه گفت:خدا بهانه است براي دل‌هاي تنها؟چه بهانه اي زيباتر از تو براي زندگي كردن و براي عشق ورزيدن.راستي تو اين همه دل را كجاي دلت جا داده اي؟سخت است تك صداي دلهاي بنده‌گان بودن؟

لذت هایی که سرد می شوند

تجربه بسیاری از لذت ها درست مانند غذاست.داغ داغ که نخوری بدمزه نیست اما دیگر آن طعم بکر اولیه را ندارد.چرا ما یاد نگرفتیم هر حسی را درست سر وقت آن تجربه کنیم؟یاد نگرفتیم عشق را وقتی به آن نیاز داریم تجربه کنیم.مسئولیت پذیری را زمانی که توانش در ما عیان شد،بپذیریم.

پی نوشت:باز هم ياد كتاب اسكار و خانم صورتي افتادم.

سکوت

به گمانم مدتهاست که دیگر سکوت نشانه رضا نیست.

این روزها سکوت به چه معناست؟

پی نوشت:خاموشی به معنای فراموشی ست؟

 

کتاب سومت هم متولد شد

داستان چاپ کتاب های تو پس از پروازت خود داستانی ست عجیب و غریب.داستان شناختن دوستان دیروزت.پس از رفتنت همه دلخوشی من به آرزویی بود که حالا هر بار جلوی ویترین نشر ثالث می ایستم سعی می کنم به جای تو تحقق ان را مزه مزه کنم.هنوز نجابت عجیبت در آن شب که نخستین کتابت منتشر شده بود و من نمی دانستم خوب یادم هست.از مقابل ویترین نشر ثالت رد می شدیم که گام هایت را آهسته کردی و از زیر همان چشمهای ریز براق نگاهم کردی.تعجب نکردم .به این نگاه های مملو از شیطنتت عادت کرده بودم.در دل گفتم یا می خواهد سی دی بخرد یا کتاب.جلوی ویترین که ایستادیم دستانت را دراز کردی و دستم را گرفتی.سر را که برگرداندم دیدم در چشمهایت برقی هست متفاوت از همیشه.آقای جعفریه که بیرون آمد و گفت:آقای قاسمی کتابت را دیدی؟تازه فهمیدم پسرک شیطون من برای چه این همه بی تابی می کرد.هیجان زده شده بودم.ذوق می کردم.آنقدر که گفتی: سارا زشت است.بابا بازم کتاب ترجمه می کنم.اینقدر تابلو ذوق نکن.

در یک دست انگشتانت را داشتم و در دست دیگر کتابت را.گفتم:مهران وحید پوراستاد راست می گفت.مثل کودکت می ماند.دوست داشتنی.

از این همه هیجان من گویا خجالت کشیده بودی که به سرعت از مدیر نشر ثالث خداحافظی کردی و دستم را کشیدی به آن سمت خیابان.لفظ همیشگیت را به کار بردی:عجب آبروریزی هستی.گفتم:وای مهران تو چرا؟بیا در لحظه زندگی کن.اولین کتابت منتشر شده است.ذوق دارد خیلی هم ذوق دارد.

دومین کتابت که منتشر شد.تو دیگر نبودی.نبودی و همه ذوق کردنها با حوادثی که دوستانت رقم زدند بر من تلخ شد.هنوز هم کتاب "فلسطین،صلح نه تبعیض " را که در دست می گیرم اشک امانم نمی دهد.این کتاب یادگاری شد که یادم بماند دنیا دیگر خیلی وقت است جای ماندن نیست.

حالا سومین کتابت دیروز در بی خبری من گویا لباس تولد پوشیده است.برای این شاید آخرین می خواهم فقط و فقط ذوق کنم.یادت هست غلط گیری  های این کتاب را.چهار زانو می نشستم روبه رویت و زل می زدم در چشمهایت.می گفتی:سارا امشب نه.خسته ام.دیر نمی شود که. فردا شب غلط گیری می کنیم.می رفتم کتاب را می آوردم و شروع می کردم به خواندن.نگاهم می کردی.می گفتی:عجب لجبازی هستی.چند صفحه اش را بده به من.

دیدی مرد من.باید عجله می کردیم.زمان منتظر من و تو نایستاد.خسته که می شدی یک لیوان شیر موز بود که برای ساکت کردنت به سمتت دراز می کردم.می گفتی:چقدر بد است نقطه ضعف آدم شکمش باشد.

تمام که شد مثل همیشه ذوق کردم.زنگ زدم پیتزا سفارش دادم و جشن به قول تو مخصوص ادم های فقیر گرفتیم.حالا دیشب نمی دانستم با که باید جشن بگیرم.یکی از دوستان فنی اعتماد ملی زنگ زد و به من تبریک گفت.محبت بکرش اشک را در چشمانم جمع کرد.نمی دانستم باید از چه کسی سراغ کودک سومت را بگیرم.برای پیمان اس ام اس زدم. به او بی مقدمه گفتم که فقط می خواهم کتابش را لمس کنم.نمی خواهم لذت این یکی بر من حرام شود.پیمان هم مثل همه این ماه های نبودنت مهربانی بر من تمام کرد.

حالا لحظه شماری می کنم برای در دست گرفتنش.برای هدیه دادنش.برای نام تو که حالا دیگر پیشوند زنده یاد را یدک می کشد.به ارزوهایت رسیدی گلی من؟حالا تو جاودانه شدی.برای من با همین سه کتاب و سه سال خاطره جاودانه شدی.حالا احساس می کنم شادی.خیلی شاد.می گفتی دوست ندارم پس از مرگم نامی از من نباشد.نامت بر چه قلب ها که حک شد.مهرت بر چه لبها که جاری.شوقت در چه دل ها که شور آفرید.همان آرزوی محال در من شعله می کشد:کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.

پی نوشت:بحث تلاش های کریم جعفری برای چاپ کتاب مهران از بحث های ما در اعتماد ملی جداست.برای این امر از او سپاسگذارم.

پی نوشت:علیرضا نخستین دوستت بود که خبر تولد کودک سومت را از زبان من شنید.دیشب رفتم خانه او و پگاه.انگار خواستم در نبودت ذوق چاپ این سومین را با بهترین ها جشن بگیرم.چه خوب که این دو نفر را از خیل آن همه دوست برایم به یادگار گذاشتی.

 

حضرت مولانا!

چه خیره می نگری در من ای برنا/مگر که در رخم است آیتی از ان سودا؟

مگر که بر رخ من داغ عشق می بینی؟/میان داغ نبشته که نحن نزلنا

هزار مشک همی خواهم و هزار شکم/که آب خضر لذیست و من در استسقا

وفا چه می طلبی از کسی که بی دل شد/چو دل برفت،برفت از پی اش و فا و جفا

به حق این دل ویران و حسن معمورت /خوش است گنج خیالت در این خرابه ما

غریو و ناله جان ها ز سوی بی سویی/مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا

ز ناله گویم یا از جمال ناله کنان/ زناله گوش پرست،از جمالش آن عینا

قرار نیست زمانی ترا برادر من/ببین که می کشدت هر طرف تقاضاها

مثال گویی اندر میان صد چوگان/دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا

کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی؟/کجاست قامت یار  کجاست بانگ صلا؟

ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم/بگو تو ای شه دانا و گوهر گویا

پی نوشت:دوستی دارم بی نهایت دوست که مدتهاست برایم از مولانا اشعاری نغز می فرستد.انگیزه ام شد که مولانا خوانی را آغاز کنم.این شعرش را بسیار دوست دارم.بی بهانه.مثل همه کارهای این روزهایم.

جدایی ؟؟؟

کدام یک سخت تر است:

۱.سرنوشتی مانند قصه من و مهران.ما که هم را می خواستیم یا حداقل من او را بی نهایت می خواستم و اینگونه روزگار برایمان رقم زد؟

۲.سرنوشتی مانند داستان هزارها نفر که یک روز به امید ایستادن دوشادوش یکدیگر پیمان دوستی بستند و بعد در چرخش روزگار ترک یکدیگر را بر ادامه دادن این مسیر ترجیح دادند؟شرایط زمانی سخت تر می شود که یکی این تنها ماندن را دوست ندارد و دیگری تشنه تجربه تنهائی ست.

پی نوشت:این روزها دوستان بسیاری با همین غم دوم در دل به سویم می آیند.دلم می خواهد یاریشان دهم اما گاه خود عاجزم از یاری دادن دل های شکسته.

پراکنده گویی های من!

۱.من نمی گویم که سمندر باش یا پروانه باش/چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش.

۲.رفتم حسینیه ارشاد به سبک و سیاق تمامی شب های قدر سه سال گذشته.دوباره هدی را دیدم و کویررا.درست مثل پارسال که برای نخستین بار دیدمش بعد از شاید چهار سال.یک فرق داشت.تو نبودی که مثل پارسال به سمتم بیایی و بگویی قران سنگین را به من بده.من هم لبخند بزنم و بگویم:قران که سنگین و سبک ندارد.بعد تو از آن نگاه های معنادار تحولیم دهی.تو نبودی که اس ام اس بزنی:همه پیش هم نشستند تو هم بیا کنار من.من اما بگویم:بگذار در تنهائی دعا کنیم.اگر امسال بودی با سر می آمدم کنارت می نشستم.

۳.دو دوست جدید دارم که بی نهایت دوستشان دارم.اسم هر دو هم الهام است.یکی تهران است و به چهره می شناسمش و دستانش را در دست گرفته ام.دومی اما ساکن دیار دیگری است و تنها یک بار صدایش را شنیده ام.هر دو به دو روایت متفاوت با من همدردند.اینجا نوشتم که یادتان باشد هر دوی شما را دوست دارم.

۴.چند ماهی بود که تلاش می کردم تنها کینه باقی مانده در دل را پاک کنم.نمی دانم چرا دیشب هنگام دعای........ ناگاه اسم همان یک نفر بر زبانم جاری شد.حالا فکر می کنم اگر نبخشیده ام اما دیگر متنفر نیستم.

۵.همیشه برایم مساله بود که پست آخر این وب لاگ چه خواهد بود.پستی که یک روز بنویسم و فردایش دوستانم به عنوان آخرین پست من مرحوم آن را بخوانند.از امروز تصمیم گرفتم دو روز یک بار وب لاگ را آپ کنم که آخرین پستم چندان رنگ زمان نگرفته نباشد.

۶.یک دوست هم دارم که سخت ترین روزهایش را می گذراند.برایم نوشت که مملو از نفرت است و توکل و صبر.من هم نوشتم که نفرت و توکل با هم جمع نمی شوند.امیدورام آن تنفر در چشم بر هم زدنی جای خود را به تجربه بدهد.