داستان چاپ کتاب های تو پس از پروازت خود داستانی ست عجیب و غریب.داستان شناختن دوستان دیروزت.پس از رفتنت همه دلخوشی من به آرزویی بود که حالا هر بار جلوی ویترین نشر ثالث می ایستم سعی می کنم به جای تو تحقق ان را مزه مزه کنم.هنوز نجابت عجیبت در آن شب که نخستین کتابت منتشر شده بود و من نمی دانستم خوب یادم هست.از مقابل ویترین نشر ثالت رد می شدیم که گام هایت را آهسته کردی و از زیر همان چشمهای ریز براق نگاهم کردی.تعجب نکردم .به این نگاه های مملو از شیطنتت عادت کرده بودم.در دل گفتم یا می خواهد سی دی بخرد یا کتاب.جلوی ویترین که ایستادیم دستانت را دراز کردی و دستم را گرفتی.سر را که برگرداندم دیدم در چشمهایت برقی هست متفاوت از همیشه.آقای جعفریه که بیرون آمد و گفت:آقای قاسمی کتابت را دیدی؟تازه فهمیدم پسرک شیطون من برای چه این همه بی تابی می کرد.هیجان زده شده بودم.ذوق می کردم.آنقدر که گفتی: سارا زشت است.بابا بازم کتاب ترجمه می کنم.اینقدر تابلو ذوق نکن.
در یک دست انگشتانت را داشتم و در دست دیگر کتابت را.گفتم:مهران وحید پوراستاد راست می گفت.مثل کودکت می ماند.دوست داشتنی.
از این همه هیجان من گویا خجالت کشیده بودی که به سرعت از مدیر نشر ثالث خداحافظی کردی و دستم را کشیدی به آن سمت خیابان.لفظ همیشگیت را به کار بردی:عجب آبروریزی هستی.گفتم:وای مهران تو چرا؟بیا در لحظه زندگی کن.اولین کتابت منتشر شده است.ذوق دارد خیلی هم ذوق دارد.
دومین کتابت که منتشر شد.تو دیگر نبودی.نبودی و همه ذوق کردنها با حوادثی که دوستانت رقم زدند بر من تلخ شد.هنوز هم کتاب "فلسطین،صلح نه تبعیض " را که در دست می گیرم اشک امانم نمی دهد.این کتاب یادگاری شد که یادم بماند دنیا دیگر خیلی وقت است جای ماندن نیست.
حالا سومین کتابت دیروز در بی خبری من گویا لباس تولد پوشیده است.برای این شاید آخرین می خواهم فقط و فقط ذوق کنم.یادت هست غلط گیری های این کتاب را.چهار زانو می نشستم روبه رویت و زل می زدم در چشمهایت.می گفتی:سارا امشب نه.خسته ام.دیر نمی شود که. فردا شب غلط گیری می کنیم.می رفتم کتاب را می آوردم و شروع می کردم به خواندن.نگاهم می کردی.می گفتی:عجب لجبازی هستی.چند صفحه اش را بده به من.
دیدی مرد من.باید عجله می کردیم.زمان منتظر من و تو نایستاد.خسته که می شدی یک لیوان شیر موز بود که برای ساکت کردنت به سمتت دراز می کردم.می گفتی:چقدر بد است نقطه ضعف آدم شکمش باشد.
تمام که شد مثل همیشه ذوق کردم.زنگ زدم پیتزا سفارش دادم و جشن به قول تو مخصوص ادم های فقیر گرفتیم.حالا دیشب نمی دانستم با که باید جشن بگیرم.یکی از دوستان فنی اعتماد ملی زنگ زد و به من تبریک گفت.محبت بکرش اشک را در چشمانم جمع کرد.نمی دانستم باید از چه کسی سراغ کودک سومت را بگیرم.برای پیمان اس ام اس زدم. به او بی مقدمه گفتم که فقط می خواهم کتابش را لمس کنم.نمی خواهم لذت این یکی بر من حرام شود.پیمان هم مثل همه این ماه های نبودنت مهربانی بر من تمام کرد.
حالا لحظه شماری می کنم برای در دست گرفتنش.برای هدیه دادنش.برای نام تو که حالا دیگر پیشوند زنده یاد را یدک می کشد.به ارزوهایت رسیدی گلی من؟حالا تو جاودانه شدی.برای من با همین سه کتاب و سه سال خاطره جاودانه شدی.حالا احساس می کنم شادی.خیلی شاد.می گفتی دوست ندارم پس از مرگم نامی از من نباشد.نامت بر چه قلب ها که حک شد.مهرت بر چه لبها که جاری.شوقت در چه دل ها که شور آفرید.همان آرزوی محال در من شعله می کشد:کاش بودی.کاش بودی.کاش بودی.
پی نوشت:بحث تلاش های کریم جعفری برای چاپ کتاب مهران از بحث های ما در اعتماد ملی جداست.برای این امر از او سپاسگذارم.
پی نوشت:علیرضا نخستین دوستت بود که خبر تولد کودک سومت را از زبان من شنید.دیشب رفتم خانه او و پگاه.انگار خواستم در نبودت ذوق چاپ این سومین را با بهترین ها جشن بگیرم.چه خوب که این دو نفر را از خیل آن همه دوست برایم به یادگار گذاشتی.