یک نفر بود که............

یک نفر بود که می گفت به من : دختر فروردین تو بهار را مانی. یک دم از عشق تهی . دم دیگر دست شیرین و رودابه و لیلا بسته!

یک نفر بود که  آینه خم می کرد بر صورت من.

یک نفر بود که  هر بار نگاهم می کرد، اشک بود و نگاهی  در پرتو  حسرت  و بیداد زمان.

یک نفر بود  که اسفند  مرا رونق داد .

پی نوشت: تلاطم و تلاطم و تلاطم. اشک هایی که غماری می کنند. فکرهایی که مرا از زمین دور می کند: اللهم اغفرلی ذنوب التی تحبس الدعا. ( برخی دعاها  هرگز مستجاب نمی شوند.)

سنگین و سنگین و سنگین

چقدر سنگین می گذرد این روزها . همه حجم دنیا و این دو سال بر شانه های این ثانیه ها آوار می شود. چقدر امروز صبح دلم خواست تو کنارم باشی. یک طرح ترافیک ساده اشکم را درآورد . نمی دانم چرا؟خودم هم از این همه کم طاقتی تعجب می کنم. تو  به من یاد داده بودی که  در ملاعام گریه نکنم. تو به من یاد داده بودی که حتی هنگام رفتنت نگذارم صدایم بلند شود . دو سال و چند ماه رفت و من انگار همه درس های آن  سه سال را فراموش کرده ام. می بینی رفتنت خاطره ها را کم رنگ نمی کند اما آموخته  ها را با خودش می برد . دلم می خواهد از نو اغاز کنم مهران. دلم می خواهد به قول تو  حس مرداب نداشته باشم. شب اخر از من خواستی  زندگی کنم. به نظرت سارا زندگی می کند؟

منطق؟

از رقاصي منطق بر زندگيم بيزارم. نمي‌دانم چگونه عده اي مي‌توانند تا اين اندازه منطق را بر احساس ارجحيت دهند. چگونه برخي مي توانند منطقي بخوابند. طبق برنامه بيدار شوند. طبق برنامه غذا بخورند. طبق برنامه روز را شب كنند و حتي طبق برنامه عاشقي كنند. چگونه مي‌توانند لذت يك سفر ناگهاني ، يك ديدار از پيش تعيين نشده و يك هديه بي‌مناسبت را بر خود حرام كنند. چرا برخي براي خريدن يك شاخه گل دنبال مناسبتي حك شده بر تقويم مي‌گردند . چرا ابتدا مصلحت‌سنجي مي‌كنند و بعد نگاه .

پي نوشت: يك سالي كه گذشت بي‌منطق‌ترين سال زندگيم بود. آنقدر جسورانه  منطق را به حاشيه ذهنم پرتاب كرده بودم كه  اين‌روزها كه نفس اسفند به شماره افتاده است از  تك تك روزهاي اين يك سال حتي آنها كه اشكم را دراوردند راضيم. هشتاد و هشت را دوست داشتم. سالي شد مملو از خاطره‌هايي كه هيچ‌گاه  در تصورم هم نمي‌گنجيد.

خسته ام

از این خستگی مفرط خسته ام. از این خستگی که نه با سفر کم رنگ می شود. نه با  کم کاری از میان می رود. نه با  اینهمه لبخند های زورکی از رو می رود. نه با درد دل های گاه و بی گاه تخلیه می شود. از این خستگی مفرط خسته ام وقتی  دلم می خواهد خدا و تنها خدا مرا در آغوش بگیرد و بگذارد بی
آبروداری بر شانه هایش زار بزنم. نه این که گلایه کنم که او مالک و صاحب اختیار همه دارایی و نداری من است. تنها گریه کنم و  برایش بگویم که چقدر سخت می گذرد در  میان این همه جمعیت تنها بودن.

پی نوشت: دلم چهار گوشه خانه ات را خواست و روزی که برای نخستین بار روحانی کاروان در  گوش هایم زمزمه کرد:" نگاهت که به خانه اش افتاد ، حاجتت برآورده می شود" . مهم این نیست که حاجت گرفتم یا نه.مهم این است که تو نزدیک شدی. نزدیک حتی  به قول خودت از رگ گردن نزدیک تر. مهم این است که تو در تمامی این روزهای سخت  خدای خوب من شدی . خدای خوب من ! نمی خواهم از غمم کم کنی که غم مرا به تو نزدیک می کند . می خواهم  بر صبوری ام برای تحمل این بار بیفزایی.

هدیه ام کو؟

 برخی تجربه ها قابل تکرار نیستند . تجربه چند ساعت فکر کردن و بعد هدیه خریدن برای یک دوست. تجربه ذوق داشتن برای دادن هدیه. تجربه  فکر خوشمزه ای که ذهنت را قلقلک می دهد هر وقت هدیه ات را  در دستان دوست می بینی و بعد تجربه روزی که دیگر آن هدیه نیست و یادگاری بر باد رفته است درست مانند خاطراتت....

پی نوشت: نه  آنقدر سختم که بگذارم و بگذرم و نه آنقدر احمق که  این همه نشانه بد را به فال نیک بگیرم. سخت است گریز از  میانه ماندن ، میانه ایستادن و بعد میانه باختن..............

سکوت؟

این روزها "عشق لرزه" اریک امانوئل اشمیت بسیار در ذهنم مرور می شود. یک سکوت می تواند سرنوشت ساز باشد. و یک جمله  توانایی زیر و رو کردن دنیا را در خود جا داده است.

 

 

یا برد یا باخت

می خواهم خودم باشم.

پی نوشت: این یک خط را نوشتم تا چند سال بعد نتیجه این تصمیم گیری را با احساس امروزم مقایسه کنم. زندگی قمار است یا برد یا باخت. هر دو هم زیباست. می خواهم درست مانند روزهای انتخاب مهرانم که همه گفتند اشتباه است جلوی این منطق کوچه و بازاری بایستم و  باز هم خودم انتخاب کنم. روزی که  مهران انتخاب من شد ، یکی از نزدیکان برایم نوشت: جوجه را آخر پاییز می شمارند.!مهرانم آخر پاییز رفت. دلم می خواستم در گوش آن دوست زمزمه کنم :جوجه من مرغ شد و بال  گستراند و رفت تا من و تو در گیر و دار همین معادلات زمینی بمانیم .

 حالا باز می خواهم خودم باشم. برایم دعا کنید.

ابن الوقت

پري  شرکتمان
ترشيده بود. 45 سال داشت و سال ها بود که توي بايگاني شرکت برادرم کار مي کرد.
کارش اين بود که نامه هاي رسيده را دسته بندي و بايگاني مي کرد. ظاهرش خيلي بد
نبود، معمولي بود. صورتش پف داشت و چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهاي کوتاهي
داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشي مي پوشيد و اين کفش ها اثر زنانگي اش را
کمتر مي کرد. يکي دو بار از پچ پچ و خنده منشي شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و
با يکي سر و سري پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشم هاي گريان ديدمش
که پنهاني آب دماغش را با دستمال کاغذي پاک مي کرد. اين اتفاق بي اغراق دو سه
بار تکرار شده بود اما اين آخري ها اتفاق عجيب غريبي افتاد. صبح ها آقايي پري
را مي رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر
کنم اصلاً پري او را به عمد آورد و به همه معرفي کرد تا سال ها ناکامي و
خواستگار هاي درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس مي کردم پري روي زمين
راه نمي رود. با اينکه بايگاني کار زيادي نداشت اما پري دائم از پشت ميزش اين
طرف و آن طرف مي رفت، سر ميز دوستانش مي ايستاد و اغلب اين جمله را مي شنيدم؛
«وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو توروخدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول
بود که يا همه را به حسادت وامي داشت يا اثر نيروبخشي روي ديگران مي گذاشت. اين
روزها اندک دستي هم به صورتش مي برد و سايه ملايم آبي روي پلک هايش مي زد که او
را بيشتر شبيه دخترهاي افغان مي کرد. ساعت ها براي ما زود مي گذشت و براي پري
دير چون دائم به ساعت روي مچش که در چاقي دستش فرو رفته بود نگاه مي کرد و
انتظار مي کشيد. سر ساعت دو که مي شد آقا بهروز مي آمد توي شرکت و با حجب و حيا
سراغ پري را مي گرفت. همه انگار در اين شادي رابطه با آنها شريکند. منشي شرکت
مي گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پري الان مياد، اتاق آقاي رئيسه.» و آقابهروز که
قد بلندي داشت با پاهاي کشيده و موهايي بين بور و خرمايي روي صندلي مي نشست و
به کسي نگاه نمي کرد. چشم مي دوخت به زمين تا پري بيايد. وقتي پري از اتاق رئيس
مي آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتي وصف ناپذير مي گفت؛ «خوبي
الان ميام.» مي رفت و کيفش را برمي داشت و با آقابهروز از در مي زدند بيرون.
اين حال و هواي عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و
عروسي و قول و قرارهاي بعدي به ميان مي آمد. قرار شد در يک شب دل انگيز
تابستاني عروسي در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند، حتي رئيس
که مطمئن بوديم به دلايل مذهبي در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمي کند. بعد از آن
بود که حال و هواي عاشقانه پري جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پري دائم
با دخترهاي شرکت حرف مي زد و نگران بود عروسي خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد،
ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهاي دم بخت تجربه کرده اند.
حالا شرکت مهندسي آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولي مضطرب. همه منتظر
بودند تا پري را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پري
با اين بر و رو مي تواند شوهري به اين «شاخي» پيدا کند، پس جاي اميدواري براي
بقيه بسيار بيشتر است. آقابهروز هم طبق روال سابق صبح ها پري را مي آورد مي
رساند و عصرها او را مي برد ولي ديالوگ ها کمي عوض شده بود و هر کس آقابهروز را
مي ديد بالاخره تکه يي بهش مي انداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرف هاي بي
نمک که به تازه دامادها مي زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در
آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغي اطراف کرج عروسي کنند اما سه روز مانده به
ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد. قرار بود
پول هايشان را روي هم بگذارند و يک خانه نقلي بخرند که نشد و بهروز با ايران
اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمي
دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوري توي چشم هاي پري نگاه کنيم. حتي مي
ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقاي رئيس به منشي گفت؛ «قطعاً پري مدتي نمياد، کسي رو
جاش بذارين تا حالش بهتر بشه.» اما پري صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يي
شيريني. ته چشم هايش پر از اشک بود. شيريني را به همه حتي به آقاي رئيس تعارف
کرد. منشي که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در ميان بهت و ناباوري همه ما
گفت؛ «مگه برگشته؟» پري گفت؛ «نه سرم کلاه گذاشت ولي مهم نيست. اين چند ماه
بهترين روزهاي زندگيم بود.» قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت.

ما فهميديم راست مي گويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که
ما ماه ها روي ابرها بوديم و با حال و هواي پري حال مي کرديم.( احمد غلامی . روزنامه اعتماد )

پی نوشت: نیت داشتم امروز مطلب دیگری بنویسم اما دوستی این مطلب را برایم ایمیل کرد و بی نهایت  شاد شدم از خواندنش. ابن الوقت بودن نعمتی ست که خدا به هر بنده ای نمی دهد.

تو هم پروانه شدی

به خدا پروانه ها پیش از پیر شدن، می میرند.

پی نوشت: اسفند ها را  دوست دارم. همه اتفاقات عجیب و غریب زندگیم در این ماه رخ داد. اسفندهای گاه سپید و گاه سیاه. اسفندهای  آمیخته به رنگ و  طعم  شاتوت های تره و تازه .